تلاش برای همزیستی
شکوفه موسوی/ روانپزشک
وارد اتاق که میشود میلنگد. لباسش مثل رخت عید است؛ پیراهن صورتی، جوراب سفید، کفش براق و کلاه توردار. پدر و مادرش هر دو دبیرند. از من میخواهد تنها باشیم. آنها میروند و او چشمان قهوهای درشتش را که حالتی جدی به قیافهاش میدهد، میدوزد به من: کلاس سوم بودم که سرطان خون گرفتم. از 2سال پیش درمان میشوم. برای همین هم موهایم ریخته است و موقع راه رفتن میلنگم. همیشه از خودم و حالا از شما میپرسم چرا خیلی از کسانی که قبلا با من خوب نبودند حالا به من محبت و اظهار دوستی میکنند؟
لبانش میلرزد. چشمانش پر اشک میشود: روزی بچهای مرا نشان مادرش داد و پرسید که مامان چرا این دختر این طوری است؟
پدر «هستی» یک عضو فعال در تشکلهای کمک به بچههای مبتلا به سرطان است و هر کاری در این زمینه میکند؛ سرودن شعر، سخنرانی و برپایی بازارچه خیریه. مادرش هم سعی میکند در تمام مشکلات کنار دخترش باشد. اما ظاهرا هیچیک از اینها به درد دختر اندوهگینی که مقابلم نشسته نمیخورد.
میدانم این کملطفی به تابآوری «هستی» خواهد بود اگر تنها وحشت مواجهه با مرگ، درد جداافتادگی، ریختن موهای ابریشمی و لنگی پاهایش، محور روایت من از او باشد.
هستی میتواند تجسم یک قهرمان باشد؛ دختری که در بهار بلوغ، نهال وجودش را آفت زده است. با این حال نه خودش را فراموش کرده است و نه دیگران را. دختری که واکنشها را به کوچکترین تغییرات جسمانیاش با دقت رصد میکند. مراقب تهماندههای سلامتیاش هست و اگر رفتارهای دوستانه از سر ترحم نباشد خوشحال میشود و از آن استقبال میکند. آسیبپذیری او به مهمترین تواناییاش بدل شده است؛ تلاش برای همزیستی با دیگران.