سیهبهار فوتبال
7 جنازه سرخوش و 39مرد نیمهجان محصول یک تراژدی مدیریتی در بازی ایران- ژاپن بود
ابراهیم افشار
این بزرگترین «سیاهبهار» تاریخ فوتبال ایران بود؛ سیاهبهاری که مادران را در فقدان کودکان نونوار خود، در دل نوروز سیهپوش کرد. روی دست ماندن 7 قربانی دُردانه فوتبال در روز پنجم فروردین 1384، تراژیکترین بازی ایران را چنان رقم زد که هیچ لذتی از گلهای وحید هاشمیان به ژاپن نبردیم. آن روزها این مدل هواداری جانگداز در فوتبال که هنگام تماشایش جانت را روی دیس بگذاری و تقدیم الهه فوتبال کنی، بسیار نوبرانه بود. شاید بهتر باشد برای سر درآوردن از رازهای سیاه آن اتفاق دهشتزا، به یک فیلم مستند محرمانه دست پیدا کنی که هرگز از سیمای مملکت پخش نشد اما مدیران اداره حراست ورزش، آن را در یک نمایش خصوصی برای سردبیران مطبوعات نشان دادند؛ مستندی محشر از دوربین خبرساز که سربزنگاه به دل ماجرا رسیده و فریاد قربانیانی را که به آسمان رفته بود ضبط کرده بود؛ فریاد قربانیان بیپشت و پناهی که داغشان از سوءمدیریت آدمهای سیاسی، هنوز تازهتازه بود. سیاستورزان بیمروتی که حتی از فوتبال هم استفاده ابزاری میکردند و لابد میخواستند رأی خود را پیشاپیش از حلقوم رایدهندگان بیگناهی درآورند که در آن روز کذایی آمده بودند یک دل سیر فوتبال ببینند اما از سر اتفاق و بیبرنامگی مدیران، به پیشواز اجل رفته بودند. آن فریادهای جگرخراش مردانی که از راهبندان آدمها و تراکم فشرده تودههایی از گوشت انسانی در آستانه یک در خروجی تنگ، به آسمان میرفت، نهتنها در دل سردبیران شاهد آن فیلم مستند پخشنشده که در ذهن مغشوش خیل عظیم تماشاگرانی که آن روز عمرشان به دنیا بود و جانشان را برداشتند و فرار کردند ماندگار شد. آنروزها اما در بسیاری از پچپچهها و کیفرخواستهای رسمی و غیررسمی، از بالگردی نیز سخن گفته میشد که در آن قتلگاه کذایی، بهصورت بیمنطقی پارک شده و راه مردم را سد کرده بود؛ هلیکوپتری که ظاهرا یکی از نامزدهای انتخاباتی ریاستجمهوری آتی را با خود به استادیوم آورده بود تا مثلا بهعنوان یک عاشق ساده و مردمدار فوتبال، رأی دشت کند و روی تخت پریزیدنتی ممالک محروسه ایران بنشیند؛ یک مسابقه حساس از انتخابی جامجهانی 2006 بین 2رقیب نهنگ آسیایی: ایران و ژاپن؛ دیداری که محصولی جز 2 گل ندامتبار و توبرهای از نفرت و قربانیشدن 7 مرد بیگناه و مصدوم شدن 39تماشاچی حسرت به دل نداشت. قرار بود آنها از فوتبال علی دایی و علی کریمی و رفقای گرمابه و گلستانشان لذت ببرند. کسی چه میدانست که آنها عمودی میروند و افقی برمیگردند. این زهرناکترین پیروزی ایران بر ژاپن در طول تاریخ فوتبالفارسی بود که به اندازه یک جرعه یخ در بهشت، مزه نداد؛ نه به تماشاگران ایرانی، نه به توپچیها و نه حتی به نامزدهای انتخابات ریاستجمهوری. شاید تصویری معناگرا از یک لنگه کفش سیاه متعلق به یکی از قربانیان جوان حادثه که بیصاحاب، کنار نرده افتاده بود بیش از هر چیزی شاگردان برانکو را آن روز، مغموم و پریشانخاطر کرد. اما آن شب مادرانی که در جستوجوی جنازه جوانهای رعنایشان تا بیمارستان شماره 2کرج دویده بودند که خبری از فرزندان لهشده خود بگیرند نمیدانستند. چهکسی جرأت داشت مستند محرمانه دوربین خبرساز را مقابل چشم آنها پخش کند و داغشان تازه شود؟ داستان با یک سوءتفاهم موردی درباره درهای خروجی آغاز و با خفهخونگرفتگی گروهی بدطالع از تماشاچیان به اوج رسید. گیرم مستند بچههای تلویزیون را میشد بایگانی کرد اما چهکسی میتوانست چشمهای شهودی که داستان قربانیان را به عنوان اولشخصمفرد، دیده و در ذهن مغشوش خود ضبط کرده بودند در تاریخ پنهان کند؟ آنروزها مدیرکل ورزشگاه آزادی نخستین مقامی بود که در رسانهها پیدایش شد و از تراکم مردم در معبرهای خروجی استادیوم آزادی سخن گفت. او از افتادن دَر آهنی خبر داد و اینکه مردم لاجون، لای نردههای آن گیر افتادهاند و جان دادهاند؛ مدیریت ضعیفی که تنها 4خروجی از 8خروجی را باز گذاشته بود؛ آن هم در روزی که صدا و سیمای ایران بهعنوان یار دوازدهم، از ساعتها پیش از مسابقه فریاد «دادار دودور» سر میداد و فدراسیون فوتبال حضور در طبقه دوم آزادی را رایگان اعلام میکرد تا ورزشگاه را تبدیل به دیگ جوشان کند؛ ورزشگاه لبریز از تماشاگری که تبدیل به یک کنسرو متراکم از کیلکای گوشت انسانی شده بود اما هدایت تعقلگرایانهای در بخش تخلیه و خروجی نداشت و منجر به فاجعهای تاریخی شد؛ فاجعهای که هنوز هم اگر بعد از گذشت این همه سال، پای بازماندگان قربانیانش بنشینی زخمهایشان تازه است؛ مثل حاج ممدلی که پسرش مجتبی در آن حادثه جان داد هنوز فغانش از دست مسئولین آن روز به آسمان هفتم میرود. از دست مسئولینی که برنامهریزیشان آن روز، بهشدت یلخی و بدفرجام بود. هنوز بازماندگان آن فروردین کبود، در کابوسهایشان از خود میپرسند چرا اجازه فرود و پارک به هلیکوپتری دادند که در آن رمپ، جایش نبود. هنوز فریاد میزنند که چرا گفتند 200میلیون دیه میدهند اما 25میلیون دادند.
هنوز مینالند از اینکه چرا گفته بودند عکس قربانیان را بر دیوارهای استادیوم میزنند و برایشان کتابها چاپ میکنند اما همهچیز یادشان رفت. اما خوشبختانه در این فوتبال لودهپرور، همه داغها و دردها- مثل برف تموز که با تابیدن نخستین آفتاب آب میشود- با گذشت چند روز، از یادها میرود و درد تازهای جایش را پر میکند. اینجا خون قربانی فوتبال شاید به اندازه یک یاکریم کور و پیری هم ارزش نداشته باشد. هنوز با بنیبشرهایی مواجهیم که از آنروز «فوبیای ورزشگاه» گرفتهاند و 13سال تمام است که پا به استادیومی نگذاشتهاند؛ مردمی سرخوش که بعد از حظ بردن از بازی درخشان تیم ملی و دبل کردن وحید هاشمیان، ناگهان خود را در خروجی باریکی دیدند که بر اثر فشاری جنونآسا، داشتند آبلمبو میشدند. مردم بیخبری که آن روز بعد از سیراب شدن از فوتبال و در حال بازگشت به خانه، ناگهان خود را در آستانه یک دَر فرعی 7 متری (از نردهای 64متری که فقط 7مترش باز بود) دیدند و دیگر راه برگشتی نداشتند؛ مردمی که با هزار آرزو به ورزشگاه آمده بودند اما رویاهایشان در آزادی سوخت؛ سوخت و جزغاله شد؛مثل وحید هاشمیان که با وجود 2گل زده به جاپون، همیشه از پنجم فروردین84 بهعنوان تلخترین و هلاهلترین روز زندگی ورزشیاش یاد میکند؛ مثل دختربچهای که آن روز همراه پدرش به استادیوم آمده بود و جان سالم به در برده بود و هنوز از آن روز کبود با اشمئزاز تمام نقل میکند و در خاطرش مانده که حتی از طرف آتشنشانی برای مردم بینفسی که در حال لهشدن بودند آب پاشیده میشد تا نفس بگیرند اما برخی از حضار در اینباره نظر دیگری دارند و معتقدند که آن آبها برای این بود که مردم به محدوده هلیکوپتر آن مقام مملکتی و نامزد ریاستجمهوری آتی نزدیک نشوند. هنوز برخی از همان مردم «جان به در برده» همان آبها را باعث مرگ بعضیها میدانند که «باعث شد پایشان لیز بخورد و زمین بخورند و پایشان لای نرده گیر کند». کسی چه میداند که جناب عزرائیل آن روز چرا استادیوم را انتخاب کرده بود؛ در آن روز پر از بزن و بکوب در آزادی که الحق بدترین جا برای گرفتن جان جوانان است؛ جوانانی که در آن سیاهبهار از بین رفتند یا از فوتبال دلزده شدند نمیدانستند که بعدها قرار خواهد شد آن روز را به نام «روز هوادار» در فوتبالفارسی نامگذاری کنند. سرمایهای که گاه حتی فیفا را نیز به ستایش آنها واداشته است؛ همان فیفایی که در آن سیهبهار، فدراسیون فوتبال ایران را30 هزار فرانک جریمه کرد و همچون یک کودک عاصی بینظم، گوشاش را چنان کشید تا برای بازی بعد (با کرهشمالی) حق دعوت از بیش از 50هزار تماشاچی را نداشته باشد. انگار همیشه باید میرغضبی بالای سر مدیران ما باشد تا کارمان را درست انجام دهیم و هلیکوپترمان را ببریم جلوی خانه عمهمان پارک کنیم!