
نیچه در مترو

فرزام شیرزادی /نویسنده و روزنامهنگار
ـ روزی چقدر درمیاری؟
دستی به سبیل پرکلاغیاش میکشد و چشمان سرد و روشناش را از نگاه خیرهام میدزدد:
«پنج، شش ساعت کار روزی هشتاد تا صد تومن؟»
ـ صدهزار؟
ـ پس تکتومن؟
ـ عجب!
ـ عجب نداره. همینه. تازه من فقط فندک میفروشم.
ـ روزی چند تا؟
ـ عمده میخرم. درمیاد دونهای 700. طمع نمیکنم. هزار میفروشم. گُروگُر میخرن.
نگاهم را از شکمگندهای که روی صندلی آبی پلاستیکی ولو شده میگیرم. شکمگنده انگشت سبابهاش را تا دو بند چپانده تو حفره چپ دماغش. نیمچه زوری هم میزند. او با حضورش در این داستان بسیار کوتاه، فضا را تا اندازهای ناتورالیستی کرده است.
میگویم: «طمع نمیکنی؟»
ـ طمع و بُخل و حسد آدم رو به فنا میکشونه.
زنی با صدای ملایم از پشت دریچهای مشبک میگوید: «ایستگاه طالقانی.»
دوباره دستی به سبیل تنک و مشکیاش میکشد: «بفرما، این فندک یادگاری من برای شما... اسمتون رو هم نمیدونم.»
پریشان جواب میدهم: «نه... مرسی. سیگاری نیستم. یعنی بودم. حالا نمیکشم.»
ـ فندک فقط واسه سیگار نیست که رفیق...
ـ یعنی با همین دستفروشی تو مترو زندگیت میچرخه؟
ـ میچرخه. به قول نیچه، گناه اینه که ندونیم زندگی خیلی سادهتر از اینهاست که ما فکر میکنیم.
صدای زن پشت دریچه مشبک شادی مصنوعی دارد؛ «ایستگاه دروازهدولت».
فندکفروش را که روبهرویم به میله کنار در تکیه داده دور و تنها میبینم.