![بندری غنی و مردمی فقیر](/img/newspaper_pages/1397/09%20AZAR/03/nimroozi/1701.jpg)
بندری غنی و مردمی فقیر
![بندری غنی و مردمی فقیر](/img/newspaper_pages/1397/09%20AZAR/03/nimroozi/1701.jpg)
سناء شایان/خبرنگار
غروب دلگرفتهای بود، طبیعت کار خودش را میکرد و مثل همیشه زیبا بود و در آنجا حیرتانگیزتر. دیروز و صبح و ظهر و همه آن روز، تنها طبیعت ساحل زمین، تالاب لیپار، کوههای مریخی، بندر گواتر و... حیرتزدهمان نکرده بود بلکه حیرتزدگیمان آمیخته بود با بحرانهای اساسی انسانی؛ بدویت جاری در جوامع انسانی آنجا. بچهها و جوانان و پیرهایی که به شیشه ماشینها میکوبیدند و پول میخواستند بعد که نمیدادی، نگاه میکردند ببینند چه داری، حتی از آب معدنی هم نمیگذشتند، آب بده، شکلات بده و... و بعد دخترکانی با لباسهای زیبا، دستبند میفروختند و چنان با عزتنفس بودند که اگر پول اضافی بهشان میدادی رد میکردند و بعد نورهای روشنی بود، مثلاً خانمی با لباس بسیار زیبا به همراه همسرش که تحصیلکرده بودند و تلاش میکردند برای اینکه کسب و کار را به دخترکان بیاموزند. یا کاسبهای بلوچ که مهربان بودند و مهماننواز و ناراضی از آن حجم گدا و... و هی غم میآمد و غصه. که یک فرایند کوچک پول دادن به گدایان، چقدر پیچیده است. بچه به گدایی عادت میکند، بزرگتر بچه را استثمار میکند، آینده بچه از دست میرود، توریستهای دیگر آزار میبینند و... و هی فکر فکر فکر که چه میشود کرد برای این تکه بزرگ از ایران. تکهای قدیمی و محروم که اکثر مردمش در نیازهای اولیه خود ماندهاند و هی از خودت بدت میآید که آب داری و نان و لباس و خرده پولی که آنان به خاطرش شأن انسانیشان را زیر پا میگذارند و دست دراز میکنند. و همه این حرفها هیچ است وقتی کاری اساسی نمیتوانی بکنی برایشان.
نقطه محرومیت از کمی قبل از تابلوهای ورود به استان سیستان و بلوچستان شروع میشود و بعد انگار آرام آرام غرق میشوی در مرداب محرومیت. کپرها تک تک به کنار جاده رخنمایی میکنند. از کپرداران میپرسیم از اینها در چابهار هم هست برای اجاره؟ و میخندند که چه ابلهانه! چرا؟ مگر چه اشکال دارد، توریست در جایی بخوابد که متناسب با آب و هوای آنجاست؟ توریست چه واژه غریبی است برای کسانی که در نیازهای ابتدایی خود ماندهاند. و بعد دبههای بنزین کنار جاده خودنمایی میکنند. میفهمیم که اینجا بنزین سهمیهبندی است و فقط با کارت بنزین میتوان بنزین زد و اگر خارج از سهمیه بخواهی لیتری 5هزار تومان باید بپردازی. اما به ماشینهای پلاک شهرهای دیگر(توریستها) روزی 20لیتر میدهند که با توجه به صفهای طویل پمپ بنزین و فاصله دور و دراز مناطق دیدنی اطراف چابهار، اصلا این سهمیه کافی نیست. با راهنمایان که حرف میزنی و میخواهی با ماشینشان جاذبههای اطراف چابهار را ببینی، برای هر ساعت راهنمایی و رانندگی 80هزار تومان میخواهند، البته نرخها متفاوت است، محلیها میگویند بهتان گران گفتهاند، با روزی 150هزار تومان میتوان ماشینی گرفت برای خارج از شهر. با کمی کنکاش میتوان فهمید که بیشتر قایقهای روی دریای عمان، کارت سوخت ندارند و همین سبب شده که قیمت قایقسواری چندبرابر شود و برای یک ساعت حدود 250هزار تومان بگیرند و همچنین قیمت ماهی و میگو بالا برود و پیامد آن غذاهای دریایی برای هر پرس بین 35 تا 60هزارتومان، قیمت داشته باشند. با جستوجو در میان هتلها و زنگ زدن به افرادی که سوئیت اجاره میدهند میتوان فهمید هیچ نرخ مشخصی وجود ندارد و هیچ نهاد خاصی بر آنها نظارت ندارد. در تعطیلات نرخ یک اتاق ساده بدون هیچ امکاناتی برای هر نفر، به 100هزارتومان برای هر شب میرسد و در روزهای معمولی بین 30 تا 50هزار تومان برای هر نفر. چنین وضعیتی سبب میشود توریست به مسافر تبدیل شود. یعنی فردی که میخواهد امکانات رفاهی از چابهار بگیرد، بهعلت بیسروسامانی و قیمتهای عجیب، در کناره ساحل چادر بزند، از سرویسهای بهداشتی عمومی استفاده کند و غذا بپزد و... تمام اینها باری است به دوش شهرداری و مسئولان منطقه آزاد چابهار.
میتوان به منطقه آزاد چابهار پا گذاشت و مردم محلی را اصلا ندید. با هواپیما به آنجا رسید و پس از پاساژگردی و کمی ساحلگردی به فرودگاه رفت و برگشت به دنیای شبهمدرن تهران. اما اگر بخواهید کمی در مناطق دیدنی چابهار بگردید با فوجی از بچههای کوچک مواجه میشوید که تلاش میکنند کمی از محرومیت خود را به طریقی کاملا بدوی با آویزان شدن از توریستها بزدایند. پریدن جلوی ماشین (بهطوریکه امکان زیرگرفتنشان زیاد است)، کوبیدن به شیشههای ماشین. آنها با لحن آمرانه دستور میدهند که «بده» هر آنچه میتوانی بده. با پسربچهای دوست میشویم. میگوید اهل پاکستان است، آنجا هیچچیز نیست، اینجا بهتر است. کسی سرپرستی بچهها را در چابهار بهعهده دارد (مثل یک باند گدایی) هرکدام از بچهها باید ماهی 100هزار تومان به او بپردازند. به او پیشنهاد میدهیم چیزی بخورد، میگوید نه. بچههایی که آنطرف نشستهاند میروند به رئیس خبر میدهند و رئیس او را کتک میزند. این یک نمونه نشان میدهد که گدایی یک شغل پرسود در آنجاست چنانکه از پاکستان هم برای تصدی این شغل، مهاجرت میکنند به ایران تا با تحریک حس انساندوستی توریستها، کسب درآمد کنند. آیا توریستها حق دارند که بافت اقتصادی و فرهنگی آنجا را با دادن پول و خوراکی و... به متکدیان بههم بریزند؟ آیا کودکانی که برای گدایی استثمار میشوند بهلحاظ جنسی در خطر نیستند و آموزشهای لازم را برای محافظت از خود دیدهاند؟ با توجه به عدمآموزش مهارت و علوم، آیا چنین کودکانی آیندهای به جز گدایی برای خود متصور هستند؟ چنین سؤالهایی همواره هستند و به ذهن همه متبادر میشوند، ولی جوابهای آسانی ندارند. گرچه نقاطی از امید هم در منطقه میدرخشد. مثلا در پای غارهای سهگانه روستای تیس(که نزدیکترین روستا به چابهار است) دخترکان و پسرکانی بودند که پای ماشینها میآمدند و خیلی حرفهای میگفتند به روستای ما خوش آمدید و مثل یک راهنمای حرفهای غارها را نشان توریستها میدادند و برایشان از افسانههای قدیمی میگفتند و بابت این کارشان پول میگرفتند. یا در کناره تالاب صورتی، دخترکانی بودند که دستبند سوزندوزی شده میفروختند. آنها دستبند را در زنبیل ریخته بودند و جلوی مسافر میگذاشتند تا انتخاب کند. در همانجا لباس زیبای خانمی توجهمان را جلب کرد و با او همصحبت شدیم. خانم جعفری که فوقلیسانس پژوهش هنر داشت به همراه همسرش که دبیر بود در زاهدان زندگی میکرد. او فروشگاه اینترنتی محصولات سوزندوزی داشت و کارت ویزیتش را به ما داد. آن دو آمده بودند آنجا تا از بچهها محصولاتشان را بخرند و با بچهها صحبت کنند تا ببینند میتوانند کسب و کار و طریقه تبلیغات و... را به آنها بیاموزند. در همانجا فهمیدیم اکثر دخترکان به مدرسه نمیروند، دوری مدرسه، سدهای فرهنگی، ازدواجهای زودرس و... آنها را از تحصیل دور نگه داشته است.
در میان اینهمه تلخیها، زیبایی حیرتانگیز طبیعت هوش از سر آدمی میبرد. ساحل بکر زمین که از زباله به دور بود، تالاب صورتی، گرچه کم آب(گویا بهار فصل پرآبیاش است) صخرههای اطراف را در خود منعکس کرده بود و کوههای عجیب مریخی، انگار آدم را میبرد به سیارهای دیگر و در انتها بندر گواتر، پر بود از مرغان دریایی زیبای تنبل که بالای قایقهای ماهیگیران پرواز میکردند تا از ماهیهایشان سهمی بگیرند و بعد با نظم و ترتیب خاصی مینشستند روی ساحل. آن کنارها حواصیلهای سیاه و سفید، یک لنگهپا ایستاده بودند و خرچنگها برای خودشان روی ساحل قدم میزدند. کمی که از ساحل دور میشدی، بچه دلفینها و دلفینهای عظیمالجثه خود را نشان میدادند و ماهیها آن پایین دور از چشم ما شنا میکردند و میتوانستی در کنار ساحل جسم بیجانشان را در سبد صیاد ببینی. مارماهی، حلوا، سرخو، شیر، شوریده و ماهیای به نام سلیمانی که زیرشکمش زرد و رویش 5خال براق داشت، از میان این ماهیها تنها شیر را میشد در رستورانها یافت. در جهتی مخالف گواتر، چشمههای گلفشان و ساحل درک قرار داشت، فاصلهشان تا چابهار 170کیلومتر بود، و شما تصور کنید توریست چطور میتواند با سهمیه بنزینش به دیدار آنها برود؟
و اما بازار، بازارها در منطقه آزاد از جنسهای چینی، عربی، اماراتی، پاکستانی و هندی پر شده بود. اغلب بیکیفیت و با قیمتهای نه چندان ارزانتر از تهران. اما بازار بالوکها(مادربزرگها) و بازار سنتی شهر جالب بود. دکههای کوچک و مغازههای بزرگ و همچنان دستهایی که برای گدایی به سمتت دراز میشد. رنگ و روی بازار بلوچی بود، سوزندوزیهای لباسهای زنانه را جداگانه میفروختند. سوزندوزیها دستی بود و ماشینی. نقشه ماشینیها بر دیوار مغازهها بود و نقشه دستیها روی مهرهایی که روی پارچه میزدند و دستی میدوختند؛ هر طرح اسمی داشت، مثلا برگ کنار، برگ انبه، بالوک لمسی(تبلت مادربزرگ) و... سوزندوزیها از 120هزارتومان تا یک میلیون و 500هزارتومان قیمت داشت و شالهای سوزندوزی هم بین 80هزار تا 200هزارتومان. لباس مردانه بلوچی هم خیلی کم بود و همه با جنسهای پلاستیکی و بد و از هر کسی میپرسیدی میگفت پارچه بخرید بروید بدهید به خیاطی تا برایتان بدوزد. از دستبند و بلوچدوزی روی لباس و کفش و... خبری نبود. در این میان شیرینیفروشیهایی هم بود که بامیه بلوچی، برفی و حلوای نیکشهری(شبیه مسقطی) میفروختند و جایی که غذای محلی میفروخت(نخود با پلو و همچنین خمیرهایی تند که در روغن سرخ میشد) اکثر کاسبها مهربان بودند و ناراحت از این حجم گدا (و میگفتند از شهرهای دیگر میآیند برای گدایی اگرچه مردم چابهار از این عادتها ندارند) و خودشان خودبهخود تخفیف میدادند. نکته جالب این بود که حرفهایمان را به فارسی زیاد متوجه نمیشدند ولی از چشمهایشان مهربانی میریخت. در این میان، بهطور اتفاقی در کنار ساختمان شماره 3منطقه آزاد چابهار، مغازهای را دیدیم که صنایعدستی میفروخت. خانم فروشنده گفت از همه شهرهای استان، صنایعدستی را جمع میکنند و میفروشند. گرچه طراحی فروشگاه زیبا بود و تنوع اجناسش بیشتر از بازار بود، اما قیمتها اصلا قابل رقابت با بازار نبود و باز هم جای خالی وسایل کاربردی برای توریست، خالی بود.
چه باید کرد؟
چه میتوان کرد؟ برای پاسخ به این سؤال درنگ بیشتری باید کرد و نظرات مختلفی را باید خواست و برنامهها باید ریخت. در یک نگاه سطحی میتوان ایدههایی داد. مثلا اینکه میتوان فروشگاههای سنتی بیشتری برپا کرد و بنا به سلیقه توریست صنایعدستی تولید کرد. جای خالی سوزندوزیهای کمگلتر، لباسهای بلوچی مردانه با سایزهای مختلف، دستبند و زیورآلات، استفاده از بلوچیدوزی روی وسایل مختلف مانند صندل، ستهای آشپزخانه، کوسن و... احساس میشد. میتوان کپرهایی برپا کرد برای شبمانی و اسکان مسافران با هزینه کمتر. میتوان رستورانهای دریایی بیشتری ساخت با امکان انتخاب ماهی برای مشتری. میتوان فرشها و قالیهای بلوچی را در معرض فروش قرار داد. میتوان کارگاههای آموزشی برای مردم منطقه برپا کرد و مدارس صحرایی بیشتری ساخت و... مسلما اغلب این ایدهها، به ذهن بلوچهای فعال و دغدغهمند رسیده است، حمایت از این افراد و تجمیع و مدیریت آنها و گسترش بازار فروششان و... میتواند در برنامه کاری سازمانهای مردمنهاد، خیریهها و سازمان منطقه آزاد چابهار و دیگر مراکز دولتی قرار بگیرد. اما این سؤال همچنان و مکرر در ذهن تمام افرادی که آنجا را دیدهاند تکرار میشود. چه باید کرد؟ اینقدر تکرار میشود تا به شهرشان برگردند و در روزمرگی خود غرق شوند.