• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
چهار شنبه 30 آبان 1397
کد مطلب : 38310
+
-

آدم‌ها برای فرار از درد اضطراب، ممکن است دست به چه کارهایی بزنند؟

هوس‌های بی‌مزه بی‌هدف

درباره روش‌های ابداعی عجیب برای تجربه‌کردن لحظه‌ای آرامش

هوس‌های بی‌مزه بی‌هدف

شهرام فرهنگی

نمی‌خواهم از آرام‌بخش‌های رایج بنویسم؛ روش‌هایی مثل جویدن ناخن تا جایی که نوک انگشت‌ها خون بیفتند؛مثل گاوخشمگین مشت کوبیدن به دیوارتا ترکیدن پوست زیر استخوان‌های ورقلمبیده بالای انگشت‌ها یا سرکوباندن به دیوار؛ مثل آن فیلسوفی که نامش از خاطرم رفته، تا لحظه‌ای احساس کنی به آرامش رسیده‌ای. اینطور است که خیلی‌ها عین شخصیت اصلی در فیلم«روانی» مشت‌مشت در دستشویی محل کار قرص به دهان می‌ریزند و رویش از زیر شیر دستشویی آب می‌نوشند... آرامش، آرامش، آرامش... یک کارشناس رفتارهای غیرعادی (اگر چنین شغلی وجود داشته باشد) احتمالا می‌تواند صد‌ و اندی روش از آدم‌های مختلف برای رسیدن به آرامش جمع‌آوری کند. البته که نمی‌تواند خیلی‌هایش را بنویسد؛ آدم‌ها برای رسیدن به آرامش هر کاری ممکن است بکنند.

سیگار را می‌گیرد بالای لیوان، با انگشت اشاره، تلنگری به سیگار می‌زند، خاکستر در آب می‌تکاند، از آب، صدای جیتس می‌آید، جیتسسسسس... می‌گوید: عاشق صدای مرگِ آتشم. حالا زنی است 39ساله. هنوز هم وقتِ سیگار کشیدن، یک لیوان آب می‌گذارد نزدیکش، مثلا روی میزِ گردِ چوبی که خاکستر در آب بریزد و صدای جیتسسسسس بشنود. می‌گوید این صدا آرام‌اش می‌کند. خودش تاویلی فرویدی از این عادتش دارد. از آن‌دست آدم‌هایی است که باور دارند همه رفتارها و فکرها و ناخودآگاه و غیره‌های ما به گذشته‌مان برمی‌گردد؛ هرچه گذشته‌تر، چسبنده‌تر. برمی‌گردد به دوران کودکی، خردسالی و حتی نوزادی. گاهی بیش از این هم پیش می‌رود؛ به گذشته‌های ناخودآگاهی؛ به دوران جنینی و از خودش می‌پرسد: شاید کسی روبه‌روی شکم مادرم نشسته و خاکستر در آب ریخته باشد. قدم‌برداشتن روی خرده‌های شیشه به‌وقت رقص، صدای جیتسسسس می‌دهد؟! شاید مادرم وقتی مرا آبستن بوده، فیلم هندی زیاد دیده باشد... عمیق‌تر در خودش فرومی‌رود، به دوران پساجنینی که فضایی بی‌پایان برای فرض در آن فراهم است. حالا او زنی 39ساله است. اولین‌بار او را در 27سالگی دیدم، وقتی مشغول تکاندن خاکستر سیگارش در آب بود. همان روز هم گفته بود که حتی یادش نمی‌آید از چند سال پیش و چطور فهمید که از تکاندن خاکستر سیگار در آب لذت می‌برد. می‌گفت احتمالا باید یک جایی در کودکی‌هایش خاطره‌ای آرامش‌بخش از این صدا به‌جا مانده باشد؛ جیتسسسس... بال‌های سنجاقک‌ها وقتی روی مرداب پرواز می‌کنند، چه صدایی می‌دهد؟!

     * * *  
اسپینوزا نفس عمیق می‌کشید. سعی می‌کرد ذهنش را روی زمان حال متمرکز کند؛ نه گذشته و نه آینده، تنها آنچه در حال می‌گذرد. همین لحظه، فقط به همین لحظه فکر کن: نفس عمیق که می‌‎کشم، کمی زیر استخوان پایینی قفسه سینه‌ام، در سمت راست احساس درد می‌کنم. نه دردی شدید، خیلی خفیف، تنها در حدی که وقتی نفسی عمیق می‌کشم... حالا به اشیای روی میز دقت کن و هرچه می‌بینی را بدون هیچ قضاوتی، فقط توصیف کن. به این فکر نکن که زشت هستند یا زیبا، قدیمی یا جدید یا...، بی‌هیچ حسی، فقط تعریف‌شان کن: یک ساعت گرد روی دیوار است. به رنگ سفید و با عقربه‌هایی به رنگ سرخ. اعدادش به لاتین نوشته شده. از این فاصله به‌نظرمی‌رسد قاب دورش چوبی باشد... اینطور چنددقیقه‌ای در زمان حال می‌گذرد؛ بی‌گذشته و آینده، آدم می‌تواند خیلی راحت به آرامش برسد. البته که ماندن در زمان حال اصلا کار آسانی نیست ولی بعضی‌ها بلدند؛ حتی در محیطی پرازدحام که آدم را یاد لحظه حمله زنبورهای وحشی به کندوی عسل می‌اندازد، که حتی تماشای آن همه نیش که به جان هم می‌زنند تن آدم را به خارش می‌اندازد، در همین لحظه‌ها، کسی زیر کندو نشسته است که در زمان حال زندگی می‌کند. او کندویی دریده را که از آن عسل به زمین می‌بارد و زیر آن  صدها زنبور مرده‌اند، بی‌هیچ احساسی فقط توصیف می‌کند؛ زرد، سیاه، زرد، سیاه، عسل... و در زمان حال به آرامش می‌رسد. درست مثل کسی که یک مشت تریازولام قورت داده باشد.
      * * *
بچه‌ها اضطراب را می‌جوند، مثل مدادی که از انتها خورده شده باشد. قبول، این گزاره درباره همه درست نیست ولی بچه‌هایی بوده‌اند، هستند و در آینده هم- به‌احتمال نزدیک به یقین- دیده می‌شوند که برای فرودادن اضطراب، مداد را می‌جوند تا جایی که وقتی کسی به‌خودشان بیاوردشان، اول نگاهی به طرف و بعد به مدادی می‌اندازند که نیمی از چوبش را قورت داده‌اند. آرام‌بخش‌هایی وجود دارند که ذهن‌های اسیر اضطراب را به شیوه‌ای دردناک به آسایش می‌رسانند؛ مثل کسی که وقتی دکمه آستین پیرهن‌اش را باز می‌کند و آستین بالا می‌زند، از روی ساعدش خط خط خط... مثل چوب خط، خط خط خط، بالا رفته است. این را بعد از آن لحظه‌ای می‌بینی که داشت از روش دردآورش برای رسیدن به آرامش حرف می‌زد. با تیغ، یک خط روی ساعد، برای فراموش کردن فکرهایی که ذهن‌اش را به سیاه‌چاله‌های دوران پساجنینی می‌بردند! می‌گفت او در این خودآزاری به‌هیچ‌وجه انسان یگانه‌ای نیست. مثل او روی کره زمین زیاد هستند. این را از دیدن سریالی مطمئن شده بود که در آن شخصیت زن داستان، هربار دچار حمله عصبی می‌شد، با چاقو روی رانش خطی عمیق پاره می‌کرد. درباره‌شان زیاد نوشته‌اند؛ آدم‌هایی که با آسیب رساندن به‌خودشان به آرامش می‌رسند. اصلا شاید راز شیفتگی این همه بیمار به سیگار هم همین باشد.
      * * *
دیگری فلسفه می‌خواند. هربار نیاز به آرامش داشت، می‌رفت درون نزدیک‌ترین کتابفروشی محل حمله و در قفسه کتاب‌های فلسفی یا درباره فلسفه یا رمان‌های فلسفی یا به هرحال متونی برای فلسفیدن، کتابی را کاملا اتفاقی بیرون می‌کشید. و اتفاقی لای کتاب را باز می‌کرد و از هرجا که می‌آمد شروع می‌کرد به‌خواندن: «انگار هرچه داشتم مرا ترک گفته است و حتی اگر همه آنها نیز بازگردند کافی نخواهد بود». کتاب را می‌بست و روی جلدش را نگاه می‌کرد؛ مثلا این یکی را کافکا در خاطراتش گفته بود. می‌گفت: در فلسفه همیشه ضربه‌ای سنگین‌تر از حالی‌که در آن سقوط کرده‌ای پیدا می‌شود. ضربه‌ای آن‌قدر محکم‌تر از صداهایی که در سرت پیچیده‌اند تا از شوک حاصل، در سکوت محض به آرامش برسی. البته روش خطرناکی است ولی خودت می‌دانی که گاهی آدم‌ها برای رسیدن به آرامش هر کاری ممکن است بکنند. خیلی‌ها را نمی‌شود نوشت...
 

این خبر را به اشتراک بگذارید