
ماجرای آن گوشی بیستتومانی

رضا رفیع | طنزپرداز و مجری تلویزیون:
بگذارید در یکمین سالگرد کوچ ناباورانه آیتالله هاشمیرفسنجانی، لبخندآفرینیام را در قالب نقل خاطرهای نه چندان دور و دراز، تقدیم آن روح پرفتوح کنم بلکه باز در بهشت رضوان و رضایت الهی، دوستان و یاران مطهر و بهشتیاش شاهد آن لبخندهای ملیح آرامبخش در پهنه آن سیمای صبور و سرفراز و استوار باشند.
این خاطره را اردیبهشتماه امسال نیز وقتی که با جمعی از هنرمندان به منزل قدیمی آیتالله در جماران رفتیم و فرزندان ایشان نیز حضور داشتند، تعریف کردم. اولا که اظهار خوشحالی کردم از اینکه بالاخره نمردیم و کاخ آقای هاشمی را هم از نزدیک دیدیم؛ یک منزل اسقاطی قدیمی با بالای 50سال قدمت که میگفتند امانتی در اختیار ایشان قرار گرفته بوده و اجاره میدادهاند و به گمانم خواجه حافظ شیراز نیز در همین مقام و منزل بوده است که دیداری با ایشان داشته و بعدها در برگشت به شیراز، به حسرت از آن یاد کرده و در گوشهای از دفتر خاطراتش نوشته است: یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
همان کاخ مجلل و مجهزی که در کوچه بازار شایع کرده بودند یک تیم کاربلد کارکشته پزشکی و جراحی خفن، همراه با انواع و اقسام تجهیزات پیشرفته درمانی، در زیرزمین آنجا مستقر و بلکه مستتر است و گوش به فرمان که تا درد به سر آقا بگیرد، چنان از در و دیوار به ایشان برسند که خودشان نیز در طول عمرشان اینچنین به خودشان نرسیده باشند؛ طوری که باز حکیم فردوسی ایراندوست در شگفت از این رسیدگی، فیالمجلس بفرماید: فلک گفت احسنت و مه گفت زه!
نقل کردم که روزی از روزهای پاییزی سال85 که دبیر علمی جشنوارهای برای سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران بودم به نام «جشنواره سراسری طنز طهران» (خدایش رحمت کناد که به همت مدیران بعدی سازمان و یک معاون هنری ازکارافتادهاش با خاک یکسان شد!) برای کمکگرفتن از مدیریت وقت شرکت متروی تهران، به دیدار آقای محسن هاشمی رفتم؛ یک دیدار خصوصی دونفره در پشت درهای بسته که گاهی توسط قهوهچی که چای قندپهلو میآورد، باز میشد.
خوشبختانه، هم شهردار وقت پشت این جشنواره طنز لازمالاجرا برای شهر تهران بود و هم مدیریت مترو که از آن استقبال کرد. تعدادی هم کارت مترو داد که به برندگان علمی جشنواره اهدا کنیم. با خودم گفتم راضی به این همه زحمت نبودیم؛ 2دقیقه آمده بودیم خودتان را ببینیم!
آن روز آقای مهندس، حرفهای خاطرهانگیزی زد که شاید الان خودش یادش نباشد؛ به هر حال، ریاست شورای شهر است و هزار و یک کار و گرفتاری و حواسپرتی و سخنرانی. ولی قطعاً چون به بنده اعتماد دارند، عرایض ما را رد نخواهند کرد؛ مگر چطور بشود!
یکی از خاطراتی که برای من خصوصی تعریف کردند و گفتند چون اهل نوشتن و اجرایی، بد نیست بدانی، این بود که چون بحث احداث مونوریل کذایی در بالاسر تهران داغ بود و دولت پایش را در یک کفش تنگ کرده بود که بعد از عملیاتیشدن پروژه عظیم ایجاد دوربرگردانها در وسط بزرگراهها، ستونهای سیمانی پایههای مونوریل خشک و خشن را در سطح شهر علم کند، یک بار از ایشان که ـ بلاتشبیه ـ همین جایی نشسته بودند که اکنون شما نشستهاید [و من گفتم لااقل یک بلانسبتی هم بگویید!] پرسیدم که خداوکیلی شما چرا اینقدر به مونوریل گیر دادهاید؛ با اینکه میدانید از حیث علم زمینشناسی و مهندسی و با توجه به شیب خیابانهای تهران و گسلهای موجود، کاری کارشناسی و علمی نیست!؟ چه اصراری به ساخت مونوریل دارید؛ درحالیکه مترو هست و باید همین مترو را تقویت کنیم!؟
کنجکاو شدم که پاسخ رئیسجمهور وقت را که نخواستم نامش فاش شود، بشنوم. آقای مهندس خندید و گفت: تمام دلیل و برهان و استدلالش این بود که کلنگ مترو، قبل انقلاب خورده اما ما میخواهیم مونوریل را احداث کنیم که مدعی شویم کلنگش را خودمان زمین زدهایم؛ خودزنی در شهرسازی! (دو نفری خندیدیم؛ منتها من بیشتر؛ چون طنزپرداز بودم و هزار و یک سوژه در ذهنم جرقه زد و یکیش این بود که خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند با این رئیسجمهوری که انگار از ده شیرو آمده یا آورده شده!)
اینها فرعیات خاطرهای بود که میخواستم عرض کنم. اصلش اینجاست که چون از نزد آقای مهندس هاشمی خارج شدم (بدون پرداخت عوارض خروج!)، یک دوست راننده حسامنامی که بنده را از سازمان فرهنگی شهرداری با احتیاط به شرکت مترو حمل کرده بود و لحظاتی آقای مهندس را دید، با حالتی متعجب و متفکر در طول مسیر برگشت، به من گفت: «موبایل دست آقای هاشمی رو دیدی؟». تعجب کردم که این چه سؤالی است؛ چیز دیگری برای دیدن ندیده؟!.... گفتم: «چطور مگه؟». گفت: «آخه از این گوشیهای 40-30تومنی ساده و درپیتی کوچهبازاری بود! پس چطور میگن که بچههای هاشمی میخورن و میبرن؟!». خندیدم و آهی کشیدم و گفتم: ای عزیز!
بس که ببستند بر او برگ و ساز / گر تو ببینی، نشناسیش باز
آن عصر اردیبهشتی در آن منزل بهشتی که این خاطره را بازگو کردم و کلیپش چند روز بعد در فضای مجازی پخشوپلا شد، خانم فاطمه هاشمی که در گوشهای مغموم و غمگنانه نشسته بود و به حضار نگاه میکرد و تو گویی جای خالی پدر را بهتلخی میدید، تا گفتم گوشی 40-30تومنی محسنآقا، از دور، پرید وسط حرف من و گفت: «بیست تومنی بود»! خندیدم و گفتم: «شما بهتر میدانید و قیمتها دستتونه!» که جمعیت حاضر خندیدند و ایضاً خود فاطمهخانم و آقای مهندس هاشمی که چون قصد خروج کردیم از منزل تاریخی پدر، آهسته در گوش ایشان گفتم: مطمئن باشید که شما رأی اول شورای شهر تهرانید! (خداوکیلی دم ما گرم که درست و دقیق گفتیم؛ چندان که مو، لای درز آن نمیرفت و دیدید که هر کار کردند، نرفت!)