نه؛ این تهران، تهرانِ آشنای او نبود. هجوم بیوقفه بوهایی که سینه را میسوزاند و از احتراق ناقص این همه اتومبیل فرسوده به هوا میرفت، چشمها را میآزرد و اشک آدم را درمیآورد. تهران در تسلط مطلق دود و صدا بود. پس بوهای آشنای او چه شدند؟ برسر آن صداها چه آمد؟ جلو رفت. در گوشه کنارها هنوز چیزی بود که حیاتشان مثل مریضی در حال احتضار نشانههای ناچیز و دلآزاری از گذشته داشت؛ انگار بر سنگنوشتهای عتیق و زیبا و رویایی مشتی لجن پاشیده باشند. این تهران او بود! گفت باید دوباره شروع کنم. مسیر طیشده را یکبار دیگر رفت و برگشت، پیش از این هم در این شهر بزرگ فقط با همین یک تکهاش اخت بود؛ راستهای که پارلمان و کتابفروشی و سینما و کافه و تماشاخانه داشت؛ میدان بهارستان، میدان مخبرالدوله، لالهزار و استانبول و نادری، خیابان فردوسی، باشگاه حزب آنجا بود. آنها با گذشته این شهر چه کردهاند؟ سپیدهدم ایرانی- امیرحسین چهلتن
قفسه
در همینه زمینه :