
اعضای خانه کودک ناصرخسرو مسیری را از حاشیه محرومیت به سوی آیندهای روشن باز کردهاند
بهشتِ کوچک بچههایکار

فاطمه عسگرینیا|خبرنگار
منطقه12
در انتهاییترین قسمت کوچه «خدابندهلو»، در خیابان «ناصرخسرو»، خانهای امن در پایتخت است. سردر خانه، آن را «خانه کودک ناصرخسرو» معرفی میکند و اهالی خانه به آن «بهشت کودکانکار» میگویند. آجرهای کهنه و نیمه ریخته دیوار قدیمی حکایت از قدمت ساختمان دارد. خانهای بزرگ، سر سبز و البته قدیمی که هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب صدای شادی، شور و هیجان پسر بچههای قد و نیمقد در فضای آن پیچیده میشود. خانه کودک ناصرخسرو که فعالیتهای خود را زیر نظر انجمن حمایت از حقوق کودکان دنبال میکند، این روزها برای ارائه خدمات بهتر و بیشتر به بچههایش نیازمند توجه و حمایت دستگاههای اجرایی و مشارکت همه جانبه مردم است. در ساعت کوتاهی که با اهالی این خانه سپری شد، گزارشی تهیه کردیم از حال و هوای بچههایی که گمشده زندگیشان را در این خانه پیدا کردهاند.
با اینکه شبها خسته از کار روزانه، نای بیدار ماندن را ندارند، اما شور و شوق زندگی کوتاه در دنیای کودکانه صبحگاهیشان، خواب را بر آنها حرام میکند. صحبت از کودکانکار خانه کودک ناصرخسرو است. بچههای قد و نیمقدی که روزی به امید درآمدزایی برای خانوادههایشان، از شهر و روستاهای حاشیه افغانستان، راهی ایران شده و امروز در همسایگی بازار تهران به کار و تلاش در کارگاههای بزرگ و کوچک تولیدی مشغولند. هر روز صبح همین که خروس کاکل زری مدرسه نوای صبحگاهی را سر میدهد، سر و کلهشان از کوچهپسکوچههای منتهی به خدابندهلو با کتانیهای وصله شده و توپهای چهلتکه کم بادشان پیدا میشود. همین که درِ خانه باز میشود، امان نمیدهند. پسربچههای عشق فوتبال، قدر ساعت کوتاه حضور در خانه کودک ناصرخسرو را خوب میدانند، چراکه اینجا ایستگاه کودکی آنهاست. «حمید» سرگروه بچهها در زمین چمن است. نوجوانی 14 ساله که 2 سالی میشود در کارگاه چاپ کارتهای عروسی مشغول کار است. با جدیت تمام بچهها را در زمین هدایت میکند و میگوید در این خانه توانسته تا کلاس سوم بخواند. او اکنون سواد خواندن و نوشتن دارد: «با دوستانم به شکل گروهی در «پامنار» زندگی میکنیم. کار میکنیم تا وضعمان خوب شود و برگردیم افغانستان.» هنوز 7 صبح نشده است، همین که مشغول گپوگفتی با حمید هستیم، سر و کله بچههای دیگر پیدا میشود. همگی با چشمهای پف کرده و موهای آلاگارسونی خود به میان زمین میدوند. «علیرضا» یکی از این نوجوانهای شاد و سرزنده است که میگوید: «قانون اینجا نظم و ترتیب است.» «رضا» نوجوان دیگری است که به محض رسیدن به زمین چمن مصنوعی مدرسه با شور و هیجان خاصی خودش را به دروازه میرساند و آماده دریافت شوت رفقایش میشود. میگوید: «12ساعت کار در تولیدی قطعات خودرو به یک طرف، حضور دو ساعتهمان در خانه ناصرخسرو به یک طرف. تنها امید بچههایکار این جاست!»
درس زندگی در زمین فوتبال
مربی ورزش خانه کودک ناصرخسرو، «رضارئیسی» است. او 6 سالی از عمرش را با بچههای این خانه سپری کرده و میگوید: «ساعت ورزش بچهها 7 و نیم تا 9 صبح است اما بچهها از یک ربع به 7 پشت در خانه حاضرند، چون برای آنها یک دقیقه بازی کردن هم یک دقیقه است.» دور بودن از خانوادهها و عدم اعتماد کودکان و نوجوانان افغانی مهاجر به جامعه، از جمله سختیهای پیش روی مربیان این مدرسه است. رئیسی با بیان این مطلب میگوید: «بچههایکار مهاجر در معرض آسیبهای بسیاری قرار دارند، بنابراین در خانه کودک ناصرخسرو میکوشیم از راه ورزش و بازی بچهها را به این خانه جذب و زمینه حضور آنها را در کلاسهای آموزشی دیگر نیز فراهم کنیم.» او ادامه میدهد: «شکاف عمیق میان بچههای مهاجر کار و بچههای بومی محله یکی از مهمترین مشکلات ما در سالهای نخست بود و تلاش زیادی شد برای اینکه بتوانیم راهکاری برای همدل کردن بچهها پیدا کنیم و این مهم محقق نشد مگر در سایه ورزش و فعالیتهای گروهی. در واقع، همراهی و همدلی بچهها با هم موجب شد تا خانه کودک ناصرخسرو در بازیهای بومی و محلی و مسابقات درون محلهای و شهری، همیشه عناوین خوبی را از آن خود کند.»
زمین چمن خانه کودک ناصرخسرو، نخستین و شاید آخرین امید بچههایکار برای اندکی کودکی کردن است، مستطیل سبزی که در آن، هم آرزوهای کودکانهشان دنبال میشود، هم درس زندگی میبینند. بچههای عشق فوتبال یاد میگیرند در کنار بازی کودکانهشان رفاقت را فدای رقابت نکنند. رئیسی با بیان این مطلب میگوید: «ورزش، یکی از کلاسهای ارتقای مهارت زندگی کودکانکار و مهاجر در محله است.»
همراه کردن کارفرمایان
«قدسیه کلهر» مددکار این خانه است. او جدی و محکم پای حضور این بچهها در خانه کودک ناصرخسرو ایستاده و برای جلب رضایت کارفرمایان بچهها و اجازه حضور دو ساعتهشان، همه تلاش خود را میکند. کلهر میگوید: «سختترین قسمت کار ما سر و کله زدن با کارفرمایانی است که اجازه نمیدهند بچهها همین 2 ساعت را هم کودکی کنند، برای همین ما مجبوریم بارها و بارها به کارگاههای آنها مراجعه کرده و نسبت به جلب رضایت این افراد اقدام کنیم.» او ادامه میدهد: «ناگفته نماند که کارفرمایانی هم هستند که ضمن همکاری با خانه کودک ناصرخسرو، حتی پیگیر امور بچهها بوده و آنها را در تأمین لوازم و تجهیزات آموزشی نیز حمایت میکنند.» به گفته کلهر، کودکان تحت حمایت خانه کودک ناصرخسرو شامل دو دستهاند؛ کودکان مهاجر کار و کودکانکار در معرض آسیب محلی که همراه خانوادههایشان در همین محله زندگی میکنند. «بچههای محله و ایرانی که همراه خانوادهها زندگی میکنند به دلیل شرایط سخت زندگی از خدمات اجتماعی، درمانی و رفاهی خانه بهرهمند میشوند، حتی مسئولان خانه تعداد قابل توجهی از بچهها شامل دختر و پسر که به سن نوجوانی رسیدهاند به مراکز آموزش فنی و حرفهای معرفی میکنند تا با فراگیری یک حرفه کارآمد، وارد بازار کار شوند.»
تجربه پرچالش کار در خانه کودک ناصرخسرو
«شکوه حاجی نصرالله» مدیر جدید خانه کودک ناصرخسرو است؛ بانوی عضو شورای کتاب کودک. به گفته خودش بیشترین بخش از عمر 57 سالهاش را در دنیای کودکانه و زیبای بچههای این سرزمین گذرانده است. او از حضورش در خانه کودک ناصرخسرو بهعنوان پر چالشترین حوزه کاریاش یاد کرده و علت را سر و کار داشتن با کودکان مهاجری میداند که برای کار و کسب درآمد به ایران آمدهاند. او در حالی که از گم شدن کودکی این بچهها اظهار ناراحتی میکند، بر این باور است جذب کردن بچههایی که در پستی و بلندی زندگی باید دنبال کودکیهای گمشدهشان بگردند، درس و سوادآموزی کار آسانی نیست و چارهای نبوده است جز همراه کردن این آموزشها با چاشنی بازی و ورزش. او که به سختی و حساسیت کار خود در مسئولیت جدید به خوبی واقف است، عزمش را جزم کرده تا با تقویت کتابخوانی در بچهها، راه باسواد شدن آنها را هموارتر کند: «آموزش مهارتهای زندگی به کودکانکار مهاجر از طریق ادبیات داستانی کودک، اولویت امسال ما در خانه کودک ناصرخسرو است.» حرفهایش به نیمه نرسیده که سر و کله فوتبالیستهای خسته برای شرکت در کارگاه کتابخوانی پیدا میشود. پسربچههای نگران و دلواپسی که پس از به پایان رسیدن ساعت ورزش، دیگر انگیزهای برای حضور در کلاسهای آموزشی ندارند. شاید هم دلیلش دغدغه تمام شدن ساعت مرخصیشان باشد. چون هرکدام جداگانه از مدیر خانه میپرسند: «ساعت چند است؟ کی میتوانیم برویم؟» خاله شکوه هم در آرامشی وصف نشدنی با لبخندی مهربان همه را به سمت کتابخانه راهنمایی میکند و در میان شیطنتهای پسرانه و سر و صدای وصف نشدنی حاکم بر کتابخانه، بلند بلند شروع به خواندن قصه «درخت بخشنده» میکند.