
لبخند قهرمان پشت پدافند
زندگي و شهادت سروان مهدی نوذری به روايت خواهرش

سمیرا باباجانپور| روزنامهنگار
نشسته است پشت پدافند. در آن ظلمت شبانه جز صدای خشدار گلولههای ضدهوایی و ردی از آتش، چیزی نیست. فاصله بین مرگ و زندگی به مویی بند است. اما مهدی میخندد و میگوید: «به امید سعادت همهمون ما با روحیه میخوایم شهید شیم. وجدانا این آرزوی ماست.» او لحظاتی بعد شهید میشود. این شجاعت رشکبرانگیز نیست؟
پیوند اصالت و ایمان
سروان شهید مهدی نوذری، جوان ۲۶ ساله کرمانشاهی، با آن فیلم غرورانگیز و عکس پوتینهای پاره و خونآلودش شهره فضای مجازی شد؛ رشادت حقیقی و نابی که بارها شنیدیم و خواندیم و اینبار دیدیم. اهل شهرستان هرسین بود؛ از دیار دلیرمردان کرمانشاهی. زادگاهش قدمتی ۱۱ هزار ساله دارد و این اصالت در بندبند وجود مهدی نمایان بود. مادر بیقرار و پدر رنجور و بیمار است. متولد ۳مرداد ۱۳۷۶ بود. فارغالتحصیل دانشکده افسری ارتش. تکپسر خانواده، شوخطبع و جسور. ۱۰ روز قبل از شهادت لباس دامادی بر تن کرده و با عروسش پیمان عشق بسته بود. سربازهای پادگان خنداب عاشقش بودند. فرمانده هر حرف، تذکر و دستوری که داشت سراغ مهدی میرفت. آقامهدی خوب با سربازها کنار میآمد و همدم و همدلشان بود. خواهرش الهام میگوید: «سال ۱۳۹۴ وارد دانشگاه افسری شد. یادم میآید آن روزها پدرم میگفت: دستتنها از عهده کارها برنمیآیم. بهتر است پیش ما بمانی. پدرم خودش مرد میدان نبرد بود و رد جانبازی بر بدن دارد. رسیدگی به زمینهای زراعی و سایر امور برای پدرم راحت نبود. حتی به مهدی گفت: بمان، برایت طلافروشی باز میکنم. هیچکدام مهدی را پابند نکرد. او عاشق نظام بود. رخت نظامی را که پوشید، دلمان برای دیدنش غنج میزد.»
لبخند پشت پدافند
۲۶ خرداد ۱۴۰۴، نیمهشب، لحظه ناب شهادت مهدی بود؛ پشت پدافند، با لبخند و آرزویی که در چشمبههمزدنی مستجاب شد. خواهرش میگوید: «مهدی همیشه همه اتفاقهای مهم زندگی و حرفهایش را با شوخی و خنده بیان میکرد. آن شب آرزوی شهادت میکند و درست 20دقیقه بعد از آن فیلم، شهید میشود. روز اول جنگ با اینکه مرخصی بود کیفش را بست. باید هدیه عید غدیر عروسمان را میبردیم. هر جوری بود مادرم راضیاش کرد بماند. در دورهمی خانوادگی با شوخی گفت: فکر نمیکنید نام کوچه و خیابانهای شهر دیگر قدیمی شده؟ شهید شویم اسم ما را روی آن بگذارید؛ مثلا خیابان شهید مهدی نوذری.»
خواب صادق پروانهخانم
«ما مهدی را در سختترین شرایط زندگی پدر و مادرم از دست دادیم.»؛ الهام نوذری درد روزهای فراق برادر را با این جمله وصف میکند و میگوید: «پدرم از سرطان رنج میبرد و مادرم بیمار است. مهدی اگر مرخصی میآمد، مدام پیگیر دوا و درمان پدر و مادر بود. باید به زمینهای کشاورزی رسیدگی میکرد. روز قبل از شهادتش، مادرم بعد از نماز روی سجاده خوابش میبرد. با ترس و شوک بلند میشود. گفتم: مامان، چرا خوندماغ شدی؟ خواب دیده بود. خواب مهینخانم، خواهر یکی از شهدای شهرمان. مهینخانم یک پارچه سفید به مادرم میدهد و میگوید: پروانهخانم، این سهم توست. خواب سنگینی برای مادرم بود و روز بعد خبر شهادت مهدی را به ما دادند.»
فدایی وطن
شهید مهدی نوذری از نیروهای همهفنحریف مرکز نظامی خنداب بود. خواهرش میگوید: «فرماندهاش گفت: اگر شما یکی از اعضای خانواده را از دست دادهاید، من نیرویی را از دست دادهام که در طول ۳۰ سال خدمتم همچون او ندیدم.» مهدی هر کاری برای رضایت سربازها میکرد. به فرمانده گفت: برایم آجر و سیمان تهیه کنید، باید برای سربازها کاری کنم. فرمانده با اینکه وسایل مورد نیاز را برایش تأمین کرد، ولی باور نمیکرد مهدی خودش دستبهکار شود و آسایشگاه کوچک را بزرگ و وسیع كند و به سربازها تحویل دهد.»
خواهر یاد تکیهکلام برادر میافتد و میگوید: «همیشه میگفت فدات و آخر فدایی وطن شد.»