
کتری روحی چای داغ و سوز زمستان
پابهپای آقاابراهیم و همپیالههای چایفروشاش در خیابانهای سرمازده

رابعه تیموری- روزنامه نگار
از همان چند دانه هل سبز نارسی که ته کتری بزرگ زردرنگش غلت و واغلت میخورند توقع دارد که به چایهای کیسهایاش عطر و طعم چای دمکشیده قوریهای چینی گلسرخی را بدهند. بچه گیلان است و انصافش قبول نمیکند چای کیسهای خاکهبرگ دست مشتری بدهد. بوی گس چای شکسته زمینهای چایکاری شهرشان را هم از پشت ده لایه کاغذ و پاکت تشخیص میدهد و میداند اگر این برگ چایهای تهبوتهای ریزِ نهچندان اعیانی به چاشنی هل آمیخته شوند، کوفتگی کار و سوز سرما را یکجا و تماموکمال از رگوپی آدمها بیرون میکشند. آقاابراهیم در این روزهای سرد زمستان با بندوبساط مختصرش کوچهخیابانهای شلوغ را گز میکند تا چای لبسوز و لبدوز دست آدمهای خسته شهر بدهد. سرش حسابی گرم کار است و علاقه ای به ثبت تصویرش حین کار ندارد.
چای دمی مشتری دارد
روکش نمدی راهراه سیاهرنگی که دور کتری کیپ شده، آنقدری ضخیم و چندلایه هست که آب داخل آن را چندساعتی داغ نگه دارد. باران قطع شده، ولی هنوز رنگروی گرفته آسمان باز نشده و سوز و سرمای دم صبح تا مغز استخوان کشیده میشود. هیاهو و بروبیای بازار تهران از ساعتها پیش شروع شده و گذرهای مختلفش حسابی شلوغ است. آقاابراهیم بسمالله کارش را در بازار چنددالانه جواهرات گفته و حالا لابهلای دالانهای بازار پوشاک میچرخد؛ «چای... نسکافه... هاتچاکلت...» فروشنده جوانی که از مشکلپسندی مشتریان لباسهای زنانهاش خلقش تنگ شده با دیدن ابراهیم به اسم صدایش میزند. مشتری ثابت چایهای دمی فلاکس پلاستیکیاش است که عطر هل و گل محمدی آن به بوی کهنه دمیاش میچربد. شیشههای کدری که بازار را مسقف کردهاند، حریف سوز سرما نمیشوند و تا چای غلیظ از فلاکس سرازیر میشود، حلقههای بخار آن در هوای یخزده پیچوتاب میخورد. آقاابراهیم در بذل و بخشش قند چاشنی چای خست به خرج نمیدهد و هرقدر قند شکسته لابهلای انگشتهای کرختش از توی ظرف پلاستیکی بیرون میآید، کف دست جوانک فروشنده میلغزاند.
حساب و کتاب سرراست
پیرمردی که شال و کلاههای زمستانه رنگارنگ روی پیشخوان مغازهاش خودنمایی میکنند، با استکان شیشهای دستهدارش چشمبهراه ابراهیم است. به پای بساط او که میرسد، لیوان را جلو میآورد و میگوید: «پر کن... پر...» سرش هم توی حسابوکتاب است و وقتی ابراهیم از او میخواهد پول 2لیوان چای دمی را حساب کند، 3اسکناس دههزار تومانی به طرف او میگیرد و میگوید: «همان یکلیوان... لیوان کاغذی که نگرفتم... قیمت 2قلپ چای اضافه که از یک لیوان کاغذی بیشتر درنمیآید!» ابراهیم که در ظرف قند شکسته را باز میکند، پیرمرد تذکر میدهد: « قند حبه بده... بستهبندی باشد...» وقتی گرمای نیمروز ضربوزور سرما را میگیرد، آب کتری روحی به ته رسیده؛ ولی هنوز سبد پیکنیک نونواری که توی دست آقاابراهیم سنگینی میکند پر از تنقلاتی است که کنار بستههای هاتچاکلت و نسکافه چیده شدهاند.
رقیبان گوشبهزنگاند
برای ابراهیم تفاوتی نمیکند آب جوش را از کدامیک از قهوهخانههایی که در همسایگی بازار قرار گرفتهاند تهیه کند؛ ولی چای دمی را فقط از قهوهخانه حاجرضا میخرد که چای وطنی جلوی مشتریانش میگذارد. او برخلاف باقی قهوهچیهای همکارش نگران تنگشدن روزیاش نیست و به چشمش آقاابراهیم بیشتر از اینکه رقیب باشد، مشتری ثابت است. اگر همین رقبای چایفروش با او کنار میآمدند، مجبور نبود هر روز راه دراز خانهاش در جنوب شهر را تا بازار بزرگ طی کند و اینجا پی مشتری بگردد؛ ولی هر وقت نزدیک پایانه آزادی یا ترمینال جنوب بساطش را پهن میکند، کاسبانی که برای جورشدن جنسشان گوشه اغذیهفروشی و سوپرمارکتشان سماورهای بزرگ آتش کردهاند، این رقیب را تحمل نمیکنند.