• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 21 آذر 1403
کد مطلب : 242857
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/y8VOn
+
-

بمباران چندگرمی

مائده صفدریان

بابا اخبار می‌دید. خبرنگار از آمار کشته‌های بمباران می‌گفت. من هم می‌شنیدم و قلبم سنگین‌تر می‌شد.
امیرعلی جعبه را برداشت. حس کردم سبک و سنگینش می‌کند. به اشاره‌ ابرو در را نشان داد.
ـ  جواب مامان و باباتو چی می‌دی؟
چیزی توی قلبم تکان خورد. شانه بالا انداختم و چشمک زدم.
ـ  امیروزن این سرویس چند گرم و چند سوتی روی قلبم سنگینی می‌کنه. تو‌ که یار منی باید بدونی من نمی‌تونم این‌جوری خودخواهانه زندگی کنم.
دست روی دستش گذاشتم. دستش سرد بود.
صدای خداحافظی‌اش همزمان شد با آهنگ آخر اخبار. نماند برایش میوه پوست بگیرم. چای سردشده‌اش را هم لب نزد‌‌.
6ماه پیش امیرعلی به همه‌ دوست و همکارهایش رو انداخت. از صندوق فامیلی و بانک نزدیک خانه‌‌شان هم وام گرفت. خرد‌خرد پول توی حسابش جمع شد. بعد از کلاس‌های دانشگاه رفتیم بازار. از مترو تا قلب ‌طلایی بازار را یک‌نفس دویدیم. نمی‌دانم چندساعت سرگردان بازار زرگرها را زیر و رو کردیم تا بالاخره در یکی از مغازه‌ها کارتش سبک شد. جعبه مخمل را چندلا داخل کیسه‌های پارچه‌ای که از خانه برده بودم پیچیدم. مثل محموله‌ای ممنوعه، ته کیفم زیر جزوه‌هایم قایمش کردم. امیرعلی آنقدر سبک شده بود که به‌قدر یک ساندویچ هم پول نداشت. جعبه مخمل‌قرمز زیادی برای سرویسی که امیرعلی حالا‌حالا‌ها باید قسط‌هایش را مي‌داد بزرگ‌بود. 2تکه نخ‌ ظریف سفید داخلش لق‌ می‌خورد‌.
به‌ مامان که نشانش‌دادم 3گرم وزنش را بیشتر گفتم. می‌ترسیدم امیر ‌از نظرشان بیفتد. تمام خرید عروسی‌مان همين بود‌.
حالا همان خاطره وزنه سنگیني شده بود آویزان از قلبم كه تکان تکان مي‌خورد. روزی که 2نفره سیاه‌ پوشیدیم و در بين مرد و زن‌های سیاه‌پوش دور میدان ایستادیم؛ هربار مشت گره کردم و مرگ بر اسرائیل گفتم خاکستر آتش روی جگرم بیشتر باد خورد و مدام گر‌ مي‌گرفت. اشک‌هایم را پاك كردم و از امیرعلی پرسیدم: «حالا که سیدحسن شهید شده ما چه کار کنیم؟» چند روز بعد بود كه بابا گفت وظیفه هر کسی روی دوش خودش سنگینی می‌کند و باید زمین گذاشتش. دهان به دهان چرخید که حکم یاری آمده. مامان توی جلسه قرآن‌شان پول جمع کرد‌. بابا دوست و آشنا‌های کاسب و بازاری‌اش را خبر کرد. از مردمی برایشان می‌گفت که بی‌خانه و سرپناه آواره این کشور و آن کشور شده‌اند. ماندیم من و امیر. بابا که از وظیفه و سنگینی‌اش گفت گردنبند و دستبند و گوشواره‌ها جلوی چشمم هی مي‌رقصیدند و جولان مي‌دادند. ما زن‌ها شاید نوبت جنگ‌ تن‌ به تن برايمان فراهم نشود اما قاعده و قانون بمباران را كه می‌دانیم. هدف را درست شناخته‌ایم. بلدیم چطور حریف را با بمب‌‌های مخفی‌مان به خاک و خون بکشیم. بمبارانی از جنس چند گرمی‌های براق طلایی و سفید.
برای امیرعلی نوشتم: «ممنون که توی این مبارزه همراهمی‌. ممنون که سلاحم رو بردی تحویل اسلحه‌خانه بدی‌.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :