پیامکی که راز قاتل را فاش کرد
«یک روز به زندگی تو پایان میدهم». این پیامکی بود که قاتل به موبایل مقتول فرستاد و همین سرنخی شد برای دستگیری او.
به گزارش همشهری، بامداد نوزدهم آبانماه به قاضی محسن اختیاری، بازپرس جنایی تهران خبر رسید که جوانی در پارکی در ستارخان به قتل رسیده است. بررسیها نشان میداد که مقتول در اتاقک نگهبانی پارک بوده که 2 مرد نقابدار وارد آنجا شدهاند و وی را با چاقو به قتل رساندهاند. نگهبان پارک میگفت که مقتول دوستش بوده و برای دیدن او آمده بوده که این اتفاق افتاده است. شواهد نشان میداد که عاملان جنایت مقتول را میشناختهاند و با او خصومت داشتهاند. تحقیقات برای شناسایی آنها ادامه داشت تا اینکه در بررسی پیامکهای مقتول، سرنخی مهم بهدست آمد. فردی ناشناس به مقتول پیامک زده بود: «بهزودی به زندگی تو پایان میدهم». با این سرنخ معلوم شد که فرستنده پیامک پسری به نام فربد است که در پارک دکه دارد و سیگار و مواد غذایی میفروشد. او دستگیر شد و در بازجوییها به قتل اعتراف کرد و گفت که پشیمان است. فربد که جوانی 30سالهاست در گفتوگویی میگوید که قصد جنایت نداشته و فقط میخواسته مقتول را بترساند. گفتوگو با او را بخوانید.
مقتول را میشناختی؟
او دوست نگهبان پارک بود که تقریبا هرروز برای دیدن دوستش به اتاقک نگهبانی در پارک میآمد. اما رابطهاش اصلا با من خوب نبود. نمیدانم چرا اما از من بدش میآمد و مدام دوست داشت برایم پاپوش درست کند تا من بساطم را جمع کنم و از پارک بروم.
چرا چنین احساسی نسبت به تو داشت؟
نمیدانم. میگفت همیشه آدم دور خودت جمع میکنی. حتی یکبار هم عمدا به وسایل من لگد زد. اعتراض که کردم فحاشی کرد. درواقع میخواست قلدربازی دربیاورد. بعد از آن هم مدام مأموران به پارک میآمدند و وسایلم را میگشتند. میگفتند فردی گزارش داده در وسایل شما موادمخدر وجود دارد. اما اینطور نبود. او مدام در پی اذیت کردن من بود.
و به همین دلایل او را کشتی؟
اگر بگویم به هیچ عنوان قصد گرفتن جانش را نداشتم، باور میکنید؟ میخواستم او را گوشمالی بدهم تا زخمی بشود و یک مدتی پایش را در پارک نگذارد. درواقع بترسد و به جای اینکه من بساطم را جمع کنم و بروم، او برود اما او جانش را از دست داد.
تو اما با ارسال پیامک، او را تهدید به قتل کرده بودی؟
منظورم قتل نبود. میخواستم او را بترسانم. باور کنید راست میگویم.
ظاهرا در جنایت همدست هم داشتهای؟
درست است. دوستم بود. آتش کینهای که علیه مقتول در دلم روشن شده بود، شب هالووین خارجیها شعلهورتر شد. آن شب یکی از آشنایانمان که زنی جوان بود کنارم آمد تا صورت بچهها را نقاشی کند. آن شب افراد زیادی به پارک آمده بودند. زن جوان صورتهایشان را نقاشی میکرد که همان لحظه، مقتول رسید. او گیر داد به زن جوان و به من میگفت بساط خودت کم بود، یک نفر دیگر اضافه شد. میگفت باعث شلوغی و ازدحام شدهاید. این اتفاق موجب شد تا من نقشه انتقامجویی بکشم.
برگردیم به روز حادثه، از آن روز بگو؟
به دوستم زنگ زدم و گفتم بیا پیش من. او هم خودش را رساند. به دوستم گفتم باید یک نفر را گوشمالی بدهیم که او هم قبول کرد. وقتی مقتول رسید و به اتاقک نگهبانی رفت، من و دوستم به سمت او هجوم بردیم. البته از قبل ماسک ترسناک هم زده بودیم تا چهرهمان مشخص نشود. دوستم با چوب به مقتول و دوستش ضربه زد و من هم با قمه چند ضربه به مقتول زدم اما فکرش را نمیکردم او جانش را از دست بدهد. آرزویم این است که زمان به عقب برمیگشت و من هرگز چنین نقشهای را اجرا نمیکردم.