حاتم اَصَمَّ به رِی رسید و سیصد و هشت مُرید با او بودند و به عزم حج بیرون آمده بود. بازرگانی ایشان را مهمانی کرد و شب پیش او گذاشتند. بامداد حاتم را گفتند: «هیچ کار داری؟ چه، ما را فقیهی رنجور است؛ به عیادت او میرویم.»
حاتم گفت: «اگر شما را فقیهی رنجور است، عیادت مریض فضیلت بسیار دارد و نظر کردن به فقیه عبادت است، من نیز با شما بیایم.»
بازرگان گفت: «روا باشد.»
و آن فقیه، قاضی ری بود؛ محمّد بن مقاتِل.
چون به درِ خانه مقاتل رسیدند، حاتم نظر کرد. درگاهی به غایت بلند دید آراسته. دستوری خواستند. اجازتِ بار آمد. حاتم، درِ سرا آنچنان عالی دید و آرایشی عظیم کرده و حُجّاب و اَعوان و پرده داران و پردههای گوناگون، به غایت متفکر شد. چون نزدیک ابنِ مقاتل آمدند، فرشهای گرانمایه و طرحهای نفیس و او خفته و غلامی بر بالینش ایستاده؛ مِرْوَحه در دستْ مگس میرانْد.
بازرگان بنشست و میپرسید و حاتم بایستاد. ابن مقاتل اشارت کرد که «بنشین»،اما ننشست.
گفت: «حاجتی داری؟»
گفت: «آری.»
قاضی گفت: «بگو.»
حاتم گفت: «راست بنشین تا بپرسم.»
ابن مقاتل به غلامان اشارت کرد که او را بنشانند.
پس حاتم پرسید که: «علم از که به تو رسید؟»
گفت: «از ثِقات.»
گفت: «او از که روایت کرد؟»
گفت: «از اصحاب رسول.»
گفت: «اصحاب رسول از که روایت کردند؟»
گفت:«از پیغمبر.»
گفت:«پیغمبر از کجا؟»
گفت: «از جبرئیل و جبرئیل از حق تعالی.»
حاتم گفت: «در آنچه جبرئیل از حق تعالی به پیغمبر رسانید و پیغمبر به اصحاب و اصحاب به ثِقات و ثقات به تو، هیچ شنیدی که هر که در سرای خویش امیر باشد و خُدّام و حُجّاب و اَعوان و غِلْمان بیش دارد، او را منزلت پیش حق تعالی بیش باشد؟»
گفت:«نه.»
حاتم گفت: «پس چون شنیدی؟»
گفت: «چنان شنیدم که هر که در دنیا زاهد باشد و به آخرت راغب و مسکینان را دوست دارد و چیزی به آخرت فرستد، او را نزد حق تعالی منزلت بیش باشد.»
حاتم گفت: «پس تو به که اقتدا کردهای؟ به پیغمبر و اصحاب و صالحان یا به فرعون و نمرود و امثال ایشان، یا به عُلَماءِ السّوءِ؟ امثال شما جاهلان را طالبانِ دنیا ببینند، گویند عالِم بدین صفت است، من از او چرا بَتَر نباشم؟»
این بگفت و بیرون آمد.
او را گفتند که این حاتمِ اصمّ است.
ابن مقاتل را مرض زیادت گشت.
بعد از آن چون این حکایت مشهور شد، مردم حاتم را گفتند در قزوین عالِمی است و او را مال بیش از این است و مرادشان طنافسی بود.
حاتم قاصد به قزوین رفت و نزدیک طنافسی آمد و گفت: «مردی اَعْجمیام و خواهم که مُبْتَداءِ دین و مفتاح نماز مرا تعلیم کنی و بیاموزانی که وضو چگونه کنم؟»
طنافسی غلام را گفت: «آب بیار.»
غلام ظرفی آب بیاورد.
پس حاتم گفت: «گوش دار تا وضو سازم، هر چه خطا باشد مرا بگوی.»
طنافسی بنشست. حاتم هر عضوی را سه بار میشست و ذراع [آرنج] را چهار نوبت بشست.
طنافسی گفت: «وای! اسراف کردی.»
حاتم گفت: «سُبْحانَالله ! من در کفی آب اسراف کردم و تو در جمع این همه مال اسراف نکردی.» طنافسی بدانست که جوانمرد را مقصود چه بود از این سخن! دلتنگ شد و چهل روز در خانه رفت و بیرون نیامد. واللّه اَعلم.
منبع: مجله گنجینه، آذر و دی 1385، شماره 62
دو شنبه 5 آذر 1403
کد مطلب :
241423
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/MjyvR
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved