سیدسروش طباطباییپور
معلمها سر کلاس خیلی حرف میزنند و روزنامهنگارهادر روزنامه، قلم و حالا ترکیبش، همین میشود که میخوانید. اینها برگی از یادداشتهای روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامهنگار خطخطی.
دفتر عزیزم؛ امروز تولد طاها بود، طاهای جانسخت، طاهای بیمانند، طاهای صبور! اصلا نمیتوانم خودم را جای طاها بگذارم. طاها زندگی خوبی داشت؛ خانوادهای گرم و صمیمی، پدر، مادر و برادر کوچکش! اما یکهو زندگی، روی زشتش را به او نشان داد و کرونا به فاصله یکسال، پدر و مادرش را از او گرفت و او ماند و برادرش و یک جهان، غم. اما طاها از غم، عبور کرد، آن را چشید و انکارش نکرد، حتی گوشه دلش نگه داشت، اما اجازه نداد لبخندش خشک شود، اجازه نداد همه وجودش را فرا بگیرد؛ نمیدانم؛ شاید هم برادرش، برادر قشنگش، بمب انرژی او شد.
البته در مدرسه ما، برگزاری جشن تولد، محال بود؛ حتی اگر فکرش هم به ذهن کسی میرسید، آقای رستمی، ناظم باوقار مدرسه به آن خیال چنان مینگریست که ابر خیال، ناگهان به تیرگی میزد و گریه میکرد و زار زار میبارید و تمام! اما روز تولد طاها رسیده بود و طاها کسی را جز ما نداشت. از چند روز پیش، با ابتکار من و بچهها، طرحی نو درانداختیم. جوری که نه طاها بو ببرد و نه آقای رستمی، بهجای کیک و شیرینی، قرار شد کاهو و هویج و خیار سر کلاس بیاوریم و همینطور که من درس میدهم، بچهها هم در انتهای کلاس، کاهو خرد کنند و خیار پوست بکنند و هویج رنده کنند. سپس با سس صورتی فراوان، سالادی کیکگونه بسازیم و چنان تولدی برای طاها بگیریم که تابهحال مرغان آسمان هم برای هم نگرفته باشند.
همهچیز خوب پیش رفت؛ به مبحث فعل و فاعل رسیده بودیم که ردیفهای جلو، فقط گوش میدادند و ردیفهای عقب، هم گوش میدادند و هم رنده میکردند. چون تهیه سالاد، هیچ ربطی هم به تولد نداشت، معلوم بود طاها هم شک نکرده و آن را بهحساب خُلبازیهای معمول کلاس ادبیات گذاشته.
قرار شد همه سالادها را هم چنان بخوریم که حتی آقای رستمی باوقار هم بویی از تولد بازی ما نبرد. 15دقیقه به پایان کلاس، آن هم وسط بحث، آهنگ تولدمبارک از گوشی تلفن همراه من پخش شد و بچهها دو انگشتی دست زدند و سینی کیکسالادی را به طرف طاها بردند.
اشک شوق طاها را هیچگاه فراموش نمیکنم. شاید باورش نمیشد که این همه رفیق شفیق داشته باشد. از ترس آقای رستمی باوقار، بدو بدو سالادها را در ظرفهای یکبار مصرف ریختیم و هر آنچه را که میشد خورد، خوردیم.
اما امان از ظرفهای یکبار مصرف که خوردنی نبودند! وقتی زنگ خورد، کوهی از ظرفهای سسی، سطل زباله کلاس را پوشانده بود و در نهایت ناباوری، وقتی هنوز کسی از کلاس خارج نشده بود، آقای رستمی باوقار، دم کلاس سبز شد. هر دو دستش را هم پشت کمرش، گره کرده بود و به من و بچهها و کوه ظرفهای سسی و بوی خیار پیچیده در کلاس نگاه میکرد.
نگران طاها بودم؛ نکند رستمی باوقار، بزم شاهانه ما را خراب کند و خنده را از روی لبهای طاها بردارد. طاها را صدا زد. رنگم پرید. گفت: «بیا اینجا ببینم!» و بیشتر پرید. میخواستم گناه را گردن بگیرم که ناگهان، دستهای آقای رستمی باوقار از پشت قلبش بیرون آمد و کادویی را به طرف طاها گرفت و گفت: «تولدت مبارک پسر پس کیک من کو؟»
پنج شنبه 3 آبان 1403
کد مطلب :
238495
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/pgyzV
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved