راهرفتن زیر باران فقط در شعرها قشنگ است
یوسف علیخانی:
امروز دوستی زنگ زده بود که «تو را به خدا، شما که دستتان توی کار هست، راهنمایی کنید که مجموعهشعرمان را کجا منتشر کنیم»!
گفتم: والله نمیدانم. گفت: میدانم شما چاپ نمیکنید؛ لااقل بگویید کجا ببریم. گفتم: والله نمیدانم. گفت: این رفقای ما حاضرند با پول خودشان چاپ کنند. گفتم: والله میترسم از گفتن حقیقت. شخصا اگر شعر میگفتم، کتابش نمیکردم. الان که خیلی راحتتر شده! بهراحتی میشود یک صفحه اینستاگرام پرمخاطب درست کرد و شعرها را آنجا گذاشت برای خواندن.
گفت: خب برمیدارند و به اسم خودشان منتشر میکنند اینجا و آنجا. گفتم: شاید خیلی ایدهآلیستی دارم میگویم اما شاعر و نویسنده باید جوری شعر بگوید و داستان بنویسد که هر جا منتشر شد، شناسنامه داشته باشد و بفهمند صاحب اصلیاش کیست.
گفت: آخر این طوری که نمیشود!
گفتم: چند سال پیش دوست مترجمی، یکیدو مجموعهداستانم را ترجمه کرده و افتاده بود دنبال ناشر؛ از آمریکا گرفته تا اروپا تا حتی آسیای دور، دنبال ناشر گشت که منتشرشان کند اما جوابی که از همه ناشران میرسید، انگار کپیپیست بود و تکرار حرفهای همدیگر. میگفتند اینجا شعر و داستان کوتاه را در مجلات منتشر میکنند و بعد جمعشان میکنند و سر آخر میشود یک کتاب. یا اینکه نویسنده و شاعر برمیدارد آثارش را در تعداد کمتر از 200نسخه منتشر میکند و به دست منتقدان یا علاقهمندانش میرساند.
گفت: خب نویسنده و شاعر مینویسد که خوانده شود. گفتم: واقعا فکر میکنی این همه کتاب که احیانا با پول شاعران و نویسندگان منتشر میشود، همهاش میرسد دست مخاطبان؟ یعنی فکر میکنی صف کشیدهاند که یک کتاب منتشر شود و بخرندش؟
گفت: باز اقلا چند جا دیده میشود. گفتم: وقتی شما پول میدهید به فلان ناشر محترم و ایشان به شما عرض میکنند (در بهترین حالت) که نصف سرمایهگذاری با شما و نصف دیگر با ناشر، و بعد پول دوبرابری ازتان میگیرند و 500نسخهاش را بار وانت میکنند و به خانه شما میفرستند، فکر میکنید واقعا 500تای دوم را ناشر منتشر کرده؟ گیرم هم منتشر کرده باشد، توزیع میکند؟ گیرم بخواهد توزیع کند، کتابفروشیها قبول میکنند؟ گیرم کتابفروشیها هم قبول کردند، اینها فروش میروند؟
این دوستمان خیلی ناراحت شد. گفتم: حق داری. نباید اینها را میگفتم. خیلیسال است که سکوت کردهام و حرف نمیزنم؛ چون حرفهایم خوشایند شما و دوستانم نیست. دوست نداریم واقعیت را بشنویم. میخواهیم مدعی شویم همهچیز خوب است و بهترین حالت ممکن را دارد؛ ما خیلی کتابخوان هستیم و... .
گفت: آخر شما خیلی سیاه میبینید! گفتم: حق دارید. من باید سکوت کنم. من باید مثل بقیه رفتار کنم. باید ازتان پول بگیرم. شما باید در خیال خودتان، خیالبافی کنید که با پولی که میدهید و کتابتان منتشر میشود، فرداست که خوانندهها صف ببندند و منتقدان بهبهوچهچه بگویند و جوایز ملی و جهانی، سرازیر شوند و... ابر خیالتان نرود کنار و باران نزند به سرتان که راهرفتن زیر باران، فقط در شعرها قشنگ است وگرنه با این هوای عفن و دودآلود و پر از آهن و سرب تهران، آدم باید خیلی خوشخیال باشد که وقت باران برود قدم بزند؛ مخصوصا دونفری. اینکه بر سرتان میبارد، باران زیبا و شاعرانه نیست؛ مرگ است که شما را به خواب میبرد.
گفت: آقا بیخیال! اصلا پشیمان شدیم از مشورتکردن با شما. گفتم: حق با شماست؛ من زیادی همهچیز را جدی گرفتهام. راستی آخرین کتابی که خواندهاید، چه کتابی بوده؟
چیزی نگفت. ساکت شد. الکی پشت تلفن گفت: الو! الو! الو! بعد هم بوق ممتد کشید این تلفن نادان من. من هم خودم را به نفهمیدن زدم که این مخابرات هم اصلا حرف توی کلهاش فرونمیرود؛ وسط یک بحث جدی قطعشدنت دیگر چه صیغهای بود؟ حالا شما دوست خوبم که این مطلب را تا اینجا خواندید! شما چه کتابی خواندهاید بهتازگی؟