45سال نگهداری از یک دوچرخه
علیالله سلیمی
جلوی مغازه حاجحسن نعلچگر زنجانی، مرد دستفروشی بود که میوههای فصلی میفروخت؛ فصل آلبالو بود. پاسبانی هم بود که چندان با مردم خوشرفتاری نمیکرد. پست ماموریت روزانهاش هم راسته بازار مسگران پایین بود. یک روز به میوهفروش گفت:«4کیلو آلبالو برایم بکش و کنار بگذار.»
مرد میوهفروش هم آلبالو را جدا کرد و چون دید پاسبان نیامده میوهها را آورد مغازه حاجحسن گذاشت و رفت. بعد پاسبان آمد و حاجحسن امانتیاش را به او داد. پس از مدتی مرد میوهفروش به حاجحسن گفت که آن پاسبان پول میوه را به من نداده است.
حاجحسن به مرد میوهفروش گفت:«نگران نباش من پول میوهها را از مرد پاسبان میگیرم.»
چندی بعد محل پست پاسبان عوض شد. دیگر به راسته بازار مسگران نمیآمد. حاجحسن به فکر پیدا کردن آن مرد پاسبان بود که پول میوهفروش را از او بگیرد.
یک روز پاسبان را در خیابان دیگری دید و توانست ۴تومان از ۶تومان پول میوهفروش را زنده کند. زمان گذشت؛ در جای دیگر و زمانی دیگر باز هم آن مرد پاسبان را دید و باقی پول میوهفروش را از او خواست. پاسبان وقتی دید حاجحسن خیلی اصرار میکند به او گفت: «تو چقدر آدم نانجیبی هستی.»
حاجحسن هم به او گفت: «آلبالو را فروخت یکی و خورد دیگری، چه چیزی به من میرسد!؟ من فقط میخواهم حق آن میوهفروش را بگیرم که میگیرم.»
این شد که آن پاسبان نتوانست از دست حاجحسن بگریزد و ناچار شد باقی پول را هم بدهد.
حاجحسن نمیدانست که آن پاسبان از دست او دلگیر میشود و کینه میکند و روزی به بهانه سد معبر میآید جلوی دکان او و دوچرخهاش را میشکند. حاجحسن هم بهخاطر این کار پاسبان از او شکایت میکند که در نتیجه به شکایت او رسیدگی و حق به حاجحسن داده میشود.
این ماجرا با پادرمیانی پدر حاجحسن و رئیس شهربانی آن وقت به پایان رسید و حاجحسن به پاسبان رضایت داد اما این پایان ماجرا نبود. چند روزی که از آن ماجرا گذشت، آن پاسبان دوچرخهای نو آورد و بدون هیچ حرفی جلوی دکان حاجحسن گذاشت و رفت. چند روزی گذشت و آن پاسبان دیگر برنگشت. بعد از این ماجرا حاجحسن سعی کرد پاسبان را پیدا کند ولی هر چقدر دنبالش گشت نتوانست پیدایش کند.
از نظر حاجحسن آن دوچرخه امانت بود و او باید امانتداری میکرد. حاجحسن نعلچگر هر روز صبح هنگام باز کردن مغازهاش دوچرخه را جلوی مغازه میگذاشت و عصر موقع بستن مغازه دوچرخه را به داخل میبرد ؛ این کار حاجحسن طی 45سال متمادی هر روز تکرار شد. در این مدت نه کسی سوار آن دوچرخه شد و نه خبری از آن پاسبان شد و قصه حاجحسن و آن دوچرخه امانتی به حکایت تأمل برانگیزی در رعایت رسم امانتداری بین مردم کوچه و بازار تبدیل شد.
خیانت در متاع و نابودی مال
عطاری مشهور در کربلا بود که یک روز مریض شد و همه اجناس دکان و اثاث منزل خود را برای معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و همه پزشکان از او اظهار ناامیدی کردند. شیخ عبدالحسین خوانساری، از عالمان دینی یک روز به عیادت عطار بیمار رفت. عطار بسیار بدحال بود و به پسرش میگفت: بقیه اسباب منزل را هم به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به
خوب شدن یا مردن راحت شوم!
شیخ عبدالحسین گفت: «این چه حرفی است میزنی؟!»
عطار بیمار آهی کشید و گفت:«من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدارشدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیراز دانستند، آبلیمو گران و کمیاب شد. نفسم به من گفت قدری آبلیمو داری، چیز دیگر به آن اضافه کن و به قیمت آبلیموی خالص بفروش تا پولدار شوی. همین کار را کردم و آبلیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی بهدست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم. مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم؛هر چه داشتم برای معالجه فروختم؛ اما فایدهای نکرد، فقط همین متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب میشوم یا میمیرم و از این بیماری خلاص میشوم.»
منبع: «کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد۱