• یکشنبه 11 شهریور 1403
  • الأحَد 26 صفر 1446
  • 2024 Sep 01
دو شنبه 5 شهریور 1403
کد مطلب : 233607
+
-

واگویه‌های پرچم سرخ

واگویه‌های پرچم سرخ

من بیشتر از همه‌ کاروانیان اینجا را می‌شناسم؛ موکبی با پنجره‌های آبی و دیوارهای نقره‌ای؛ موکبی که همه‌ خرج‌هایش مستقیم از حرم حضرت عباس(ع) تامین می‌شود؛ همان حرمی که من روزگاری مهمان گنبدش بودم. هنوز پای من و دخترهایی که پشت سرم راهی کربلا شده‌اند، به بین‌الحرمین نرسیده که علمدار ارباب به استقبال‌مان آمده است‌. داخل موکب می‌شویم و خادم‌های علمدار دورم حلقه می‌زنند و دست‌شان را ملتمسانه به قرمزی صورتم می‌کشند. خادم‌های عباس، زود مرا شناختند. من هم آنها را خوب می‌شناسم. خانم‌هایی با مدارک ‌تحصیلی عالی که التماس تمیز کردن گوشه‌ای از حرم سقا را دارند.
چه مدرکی بالاتر از خادم عباس(ع) بودن. این را من بهتر از همه‌ پرچم‌ها می‌فهمم. خادمی خوابش را برای دخترهای پشت‌سرم تعریف می‌کند. خواب بی‌بی‌زینب(س) را دیده که دم در همین موکب ایستاده و با لفظ زائران برادرم خوش آمدید به مهمانان احترام می‌کند. از پرچمی برای‌مان حرف می‌زند که با ارتفاع خیلی زیاد وسط حیاط موکب نصب شده است. تأکید می‌کند که هرکس زیر این پرچم از خدا حاجتی بخواهد، حتما مستجاب می‌شود. دختری که چوبم را به‌دست گرفته، مثل باد به سمت حیاط موکب می‌رود. دخترهای دیگر هم پشت من، پشت پرچم قرمز سمت حیاط موکب حرم‌ حضرت عباس(ع) می‌روند.
سرخی چشم‌هایم نوشته‌ روی پرچم را می‌خواند، انگار تاروپودم از هم جدا می‌شود: السلام علیک یا ‌حامل ‌لواءالحسین. سلام به حمل‌‌کننده پرچم حسین(ع). سلام به آن صاحب‌لوایی که ایستادنش امان خیمه‌های حسین(ع) بود. زمزمه‌ دخترها را زیر پرچم یا حامل‌لوا‌الحسین می‌شنوم. آرزوی ماندن با امام‌زمان و شهادت دارند. زمان زیادی تا صبح اربعین نمانده و دخترها تصمیم گرفته‌اند، شبانه به کربلا برسند. ضربان قلب‌ها در سکوت نیمه‌شب جاده با دیدن اعداد روی تابلوها که کمتر می‌شود، بیشتر می‌شود. مردی کالسکه جلوی کاروان را نگه می‌دارد و با‌التماس، شیر شتر به‌دست دخترها می‌دهد. آن طرف‌تر پیرمردی نیمه‌شب فلافل داغ برایشان می‌پیچد. من بیشتر از همه‌ کاروانیان کربلا را می‌شناسم. من بیشتر از همه با نسیم شب‌های کربلا مانوس بوده‌ام. پس به من حق بدهید که با نزدیک شدن به کربلا بی‌تاب‌تر شوم. من کربلا را از نسیم‌های سحرش می‌شناسم که عطر سیب می‌دهند.
حالا که از روی پل آخر نزدیک کربلا نسیم به استقبالم آمده، حق دارم دست از رقصیدن توی باد بکشم و سر به زیر راه طی کنم. نسیم بوسه‌ای روی قلبم می‌زند و کمی با نسیم درددل می‌کنم: نسیم جان یادت هست، روزی بوسیدن تاروپود سرخم آرزویت بود. نسیم جان یادت هست زمزمه‌ زائران را از صحن سردار سر به زیر حسین(ع) به تاروپودم می‌رساندی. یادت هست بغلم می‌کردی و باهم مثل پروانه دور گنبد عباس(ع) می‌چرخیدیم. یک سالی هست که رنگ‌ پریده‌ام بهانه دوری‌ام شده از حرم. یک سالی هست که دست به‌دست عاشقان عباس(ع) می‌شوم و حالا بعد 4روز همراه دخترهای کاروان از جاده نجف به کربلا برگشتم. نسیم جان آه دلم را برسان به پرچم عزای بالای گنبد علمدار و بگو آفتاب کربلا خیلی زود رنگ صورتت را تغییر می‌دهد. جای همه‌ ما دل‌شکسته‌ها، دل‌سوخته‌ها، دورمانده‌ها و در راه‌مانده‌ها، روی‌ ماه گنبد قمر بنی‌هاشم را ببوس.

رو به راه

تا آن روز پایم تاول نزده بود، اما آن‌قدر درد می‌کرد که میانه راه تصمیم گرفتم کفش‌هایم را دربیاورم. هر دو پایم را باندپیچی کردم و راه افتادم. داغی آسفالت زیر پایم تا عمق جانم را می‌سوزاند و پادرد قدیمی حالا خودش را تا کمر بالا کشیده بود و شانه‌هایی که رد آغوش گرفتن کوله‌ها، کبودش کرده بود. شاید اگر اینها را برای هر عقل سلیمی می‌گفتیم، قسم می‌خورد دیوانه‌ایم که شب‌ها و روزها دعا کردیم و اشک ریختیم که این سفر روزی‌مان شود. نه دیگر مثل روز اول در نجف پرواز می‌کردم و نه مثل روز اول پیاده راه می‌رفتم. حالا شبیه تکه‌آهنی شده بودم که مغناطیسی چون سیدالشهدا(ع) مرا به سمت خود جذب می‌کرد. افتاده بودم در این میدان پرکشش و دیگر رفتنم دست خودم نبود، دل بود که هرطور شده مرا به‌سوی حرم می‌کشید. درست زمانی که من با بالا بردن سرعتم در ادای کلمات سعی می‌کردم خواندن هیچ‌کدام از ادعیه را از قلم نیندازم و در عین حال سخت مشغول ثبت عکس‌هایی از چهره متناقضم بودم درحالی‌که لبم می‌خندید و پرده اشک چشمم را تار کرده بود، آنجلینا با همان آرامش و سکوت از جیب عبایش چند کاغذA4 درآورد که رویش متن زیارت وارث به زبان روسی بود. می‌دانستم که سال‌هاست او هم لندن‌نشین است و انگلیسی‌زبان و آن‌قدر که انگلیسی است، تصویری از روسیه ندارد، اما شاید راست باشد که زبان مادری هرکس، زبان دل اوست و چه زبانی زیباتر از زبان دل برای خواندن نام حسین(ع) پیش‌روی ضریحش؟!
دلم می‌خواست بهترین ثمره 7-8 سال شاعری‌ام را برای پیشکشی به حضرت ببرم؛ شعری پر ارائه و پرطمطراق. ساعت همینطور می‌دوید و هنوز همه بچه‌ها برای حضور در جلسه آماده نشده بودند. یک تکه از مغزم بین ابیات جدیدم رژه می‌رفت و به هم وصل‌شان می‌کرد و مثل یک ناظم سختگیر هی تنبیه‌شان می‌کرد که چرا آن‌قدر که برای شرفیاب شدن در محضر یک مقام عالی‌رتبه لازم است، آراسته نیستند و یک طرف دیگر درگیر جمع کردن بچه‌ها برای رسیدن سروقت به همایش بود... خودم را رساندم به باب‌السلام و طبق سنت هرساله از آنجا رو به ضریح ایستادم و شروع کردم به زیارتنامه خواندن. ناگهان احساس کردم کسی از داخل حرم صدایم می‌کند. بغض گلویم را گرفت. کاش کسی دعوتم می‌کرد به آغوش حسین(ع). مشغول خیالات خودم بودم که دیدم سمانه از داخل حرم بال بال می‌زند: سادات بیا داخل، سادات بیا. مستی فکر و خیالات معنوی از سرم پرید و دو پا داشتم و دوتای دیگر قرض کردم و خودم را به صف تفتیش رساندم. وارد حرم که شدم اشک امان نمی‌داد. باورم نمی‌شد در شلوغی‌های امسال هم توانستم روز اربعین خودم را داخل حرم برسانم.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید