• یکشنبه 11 شهریور 1403
  • الأحَد 26 صفر 1446
  • 2024 Sep 01
دو شنبه 5 شهریور 1403
کد مطلب : 233606
+
-

خستگی پاهای اسرای شام به یادم افتاد

خستگی پاهای اسرای شام به یادم افتاد

بعد از ظهر بود که کوله‌پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب می‌کرد و مهربانانه ماساژ می‌داد. با هر مالشی کودک چهره‌اش را درهم می‌کشید، گونه‌هایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانه‌اش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ می‌داد. بچه‌های امام حسین (ع) وقتی با پاهای زخمی و آبله‌زده لحظه‌ای طاقت‌شان تمام می‌شد و از قافله جا می‌ماندند با سیلی و تازیانه به ناچار دوباره پا بر این زمین خشن می‌گذاشتند و تن نحیف خود را به جلو می‌کشاندند. امان از دل زینب، چه خون شد دل زینب. در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب می‌کرد، 2کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ می‌دادند. در مسیر شام حتما کودکان آرزو داشتند بتوانند لحظه‌ای کف پای خسته عمه را ماساژ دهند. عمه از همه خسته‌تر بود، مدام به‌دنبال آنها به عقب برمی‌گشت و کودکان را بغل می‌کرد تا تازیانه نخورند. خودش تازیانه می‌خورد و دم بر نمی‌آورد. امان از دل زینب.
یادم آمد 4سال پیش در همین نزدیکی شهر مسیب به گروهی از نوجوانان و جوانان برخوردیم که پای زائران را با صابون می‌شستند، ماساژ می‌دادند و بعد با حوصله خشک می‌کردند. یکی از آنها دست مرا گرفت و گفت: شیخنا تفضّل. مرا کشاند و برد، روی صندلی نشستم و شلوارم را تا زانو بالا کشیدم. خواستم جورابم را دربیاورم، نگذاشت. خودش جوراب را از پایم درآورد و گلوله کرد کنار صندلی! اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست روی شانه استخوانی نوجوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای که پایم را می‌شست گذاشتم و گفتم: حبیبی شکرا، رحم‌الله والدیک. بغض گلویم را فشار می‌داد، نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. چشمانی درشت و چهره‌ای زیبا داشت، خیلی برایم سخت بود که کسی اینطور پاهای کثیفم را با صابون بشوید. چندبار پایم را کشیدم و گفتم: لازم نیست، ممنون. سرش را بالا کرد و لبخند زیبایی زد، چشمان او هم‌ تر بود. با دقت و ظرافت خاصی پایم را شست و بعد شروع به ماساژ دادن کرد. خستگی از پاهایم بیرون رفته بود اما خستگی پاهای اسرای شام در ذهنم خجلان می‌کرد. دست گذاشتم روی شانه پسرک و فشار دادم،
گفتم: تو رو خدا بس کن.
طاقت نداشتم، باورش برایم سخت بود که‌چطور این‌قدر با اشتیاق و حوصله پای زائران را ماساژ می‌دهند؟! شال مشکی‌ام را از زیر عینک روی چشمم گذاشتم و به گریه افتادم. پسرک ول کن هم نبود، خوب که پاهایم را خشک کرد، سرش را بالا گرفت و حال مرا که دید، اشکش که آماده جاری‌شدن بود به‌گونه‌ سرخ و سفیدش غلتید و لغزید تا روی گودال چانه‌اش. خم شد پای مرا بوسید، و جوراب‌هایم را برداشت که به پایم کند. تنم لرزید، دیگر طاقت نیاوردم، بلند شدم و با گریه صورتش را بوسیدم و روی یک صندلی دیگر نشستم و جورابم را به پا کردم. حال محسن بهتر از من نبود، پای او را یک کودک ۷-۸ساله شست و ماساژ داد و با حوصله خشک کرد. چشم بر افق دوخته بودم. گرد و خاک پای زائران در هوا می‌رقصید و افق را تیره‌تر نشان می‌داد.

کودک بود اما عاشق
یک ساعت مانده بود به اذان ظهر؛ تیغه آفتاب، تیزی گرمای خود را به فرق سرم می‌کوبید. فقط صدای راه رفتن به گوش می‌رسید، صدای کفش‌های مختلف، صدای خش‌خش برخورد کف دمپایی‌ با سنگ‌ریزه‌ها، صدای تق‌تق برخورد عصا به آسفالت، گاهی صدای عصای چوبی و گاهی صدای عصای آلومینیومی، صدای تلق‌تلوق گاری‌های مسافربر و البته بعضی‌ها بدون صدا راه می‌رفتند، پوست کف پا که صدا ندارد! با همراهان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچه‌ای حدود ۶ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من می‌آید، بخار نان رقص‌کنان به هوا می‌رفت و پسرک نان را هی دست‌به‌دست می‌کرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به‌دست من داد، نان داغ بود، دستم سوخت، به ناچار نان را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم. نمی‌دانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک به‌دنبال پسرک رفتم. پسرک رفت پیش یک خانم که روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش جمع شده، همه‌اش زیر چادر زیر آفتاب داغ، یک خانم با چهره‌ای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق می‌زد، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمی‌دانم! اما وجناتش به مادربزرگ می‌خورد. هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز پیک نیک کوچک که شیلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه می‌رسید و یک شعله بزرگ گاز هم زیر در قابلمه روشن بود.

در مسیر کاظمین
 در مسیر کاظمین به کربلا عمامه سفید از دور هم تو چشم بود، از هر موکبی که رد می‌شدیم، صدای شیخنا شیخنا تفضّل، هلابیکم یا شیخ! به گوش می‌رسید. خیلی کم در این مسیر طلبه دیده می‌شد، تازه پیاده‌روی را شروع کرده بودیم. پیرمردی عصازنان به سمت ما آمد و شیخنایی گفت و من را در بغل گرفت و خوشامد گفت و تقریبا به زور به موکبش برد که ماساژ دهد. هرچه گفتم خوبم، ماساژ لازم نیست به خرجش نرفت که نرفت. کوله‌پشتی را پایین گذاشتم و دشداشه مشکی‌ام را مرتب کردم، پیرمرد با لبخند و اشاره دست گفت: عمامه‌ات را بردار و بخواب. و با دست به تشک پاره‌پوره‌ای اشاره کرد. دوست من بدون مقدمه عمامه مرا برداشت و من را روی تشک خواباند آن هم تقریبا به زور! خود را به سرنوشت سپردم! اول فکر کردم با دستگاه‌های کوچک برقی ماساژ می‌دهد اما زهی خیال باطل! پیرمرد چاق بود و خودش پا درد داشت و به کمک عصا راه می‌رفت و به‌عبارت دیگر خودش ماساژ لازم‌تر بود اما پاچه‌های شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینه‌اش جمع کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگدکن در شهرمان افتادم که پاچه‌ها را ورمالیده و با نیروی کامل، کاه را با گل مخلوط می‌کردند.
به دوستم گفتم: این پیرمرد چیه مرا با چی می‌خواهد قاطی کند من پوست و استخوانم و اندکی ماهیچه!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید