متفاوتترین نقاش ایران
بهزیستی استان تهران مهرداد معظمی را بهعنوان جوان نمونه توانیاب برگزید
رابعه تیموری-روزنامه نگار
رویداد شیرینی که با هنرمندی مهرداد معظمی رقم خورده، یکی از زیباترین فصلهای داستان دنبالهدار «انجمن توانیاب» است. در سادگی آثار هنرمندانه مهرداد، پیچوخمهای سرنوشت کسانی نهفته است که ذهنشان کوکتر و دقیقتر از ساعت کار میکند، اما اگر همه اجزای صورتشان را با هم و یکجا به جنبش وادارند، باز هم با اصوات نامفهومی که از ته حلقشان بیرون میآید، نمیتوانند عقاید و افکارشان را بیان کنند؛ کسانی که دستها و پاهای نافرمان و تنهای رنجورشان برای انجام کارهای سخت یاری نمیکند. مهرداد یکی از همین آدمهاست، اما او با سرسختی، جسم یاغیاش را به ستوه آورده و نهتنها تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته فلسفه هنر ادامه داده، بلکه نمایشگاههای مختلفی از آثار نقاشیاش برگزار شده است. بهزیستی مهرداد را بهعنوان جوان نمونه توانیاب برگزیده و اعضای انجمن توانیاب که سالها در کنار مهرداد بودهاند، این اتفاق را جشن گرفتهاند. همه در طبقه دوم جمع شدهاند و برای غافلگیرکردن مهرداد نقشه میکشند، اما مهرداد بیخبر از همه جا در زیرزمین پای بوم نقاشیاش نشسته و مشغول کشیدن تصویر یک دختر چوپان ایلیاتی است. همه بند و بساط کارش، کنج زیرزمین جا گرفته و تابلوهایش که دورتادور زیرزمین چیده شده، آنجا را به یک گالری نقاشی تبدیل کرده است. در تصویری که مهرداد از خودش کشیده، همهچیز رنگی و شاد است؛ حتی به جای موهای مشکی تنک و کمپشتش سبزههایی یکدست و انبوه نقاشی کرده است. در تابلوهای دیگرش هم رنگهای تیره و سیاه جایی ندارند و همان مهره اسب سیاهرنگش هم که مانند یک علامت سؤال بیجواب در سایهروشن صفحه شطرنج جا خوش کرده، بیش از آنکه مغموم بهنظر برسد، ذهن را قلقلک میدهد تا در مورد افکار خالقش کنجکاوی کند. دیگر شمایل دختر ایلیاتی روی بومش کامل شده و وقتی مشغول بزک و دوزک دامن چیندارش است، قاصدان خانم نبوی به زیرزمین میآیند تا او را همراه خود به جشن ببرند.
خبر خوش
در راهروی باریک طبقه دوم که حکم سالن اجتماعات ساختمان قدیمی انجمن توانیاب را دارد، صندلی چیدهاند و روی کیکی که سفارش دادهاند، یکی از آثار نقاشی مهرداد نقش بسته است. مهمانان باید مرتب راه باز کنند تا مادرانی که برای رتق و فتق درمان و آموزش فرزندان معلولشان به کمک دلارام نبوی و همکارانش نیاز دارند، از لابهلای صندلیها خود را به دفتر او برسانند و کارشان زمین نماند. مهرداد وقتی از پشت در شیشهای آسانسور چشمش به خواهر و برادرش میافتد که در کنار خانم نبوی و همکارانش انتظار او را میکشند، شستش خبردار میشود که اتفاق مهمی افتاده، اما تا خانم نبوی خبر بدهد که سازمان بهزیستی استان تهران او را بهعنوان جوان توانیاب نمونه معرفی کرده، چشمهای کنجکاو و پرسؤالش میان جمع دودو میزند. نبوی و آدمهای دیگری که اینجا هستند، حرفهای مهرداد را نشنیده، میفهمند و از همان کلمات نامفهوم کوتاهی که ادا میکند متوجه میشوند ذوق و شوق او کمتر از اعضای انجمن و خواهرش مهین نیست. از وقتی مادر آنها را ترک کرده، آبجی مهین عمرش را وقف نگهداری یادگار عزیز او کرده است.
مهمان خاص
43سال پیش مهرداد که بهعنوان ششمین فرزند خانواده معظمی به دنیا آمد، هیچکس نمیدانست تب مننژیتی که 9ماه دیگر به تن تهتغاری مادر مینشیند، باعث فلج مغزی او میشود و حسرت ایستادن، راهرفتن، دویدن و حتی حرفزدن و خوب شنیدن را برای همیشه به دلش میگذارد. وقتی مهرداد به سن مدرسه رسید، مدیران مدارس عادی شهر اهواز نپذیرفتند او در کنار دانشآموزانی درس بخواند که از هوش و فهم طبیعی برخوردارند و زمانی که مهرداد 9ساله شد، مادر زار و زندگی و بچههایش را به دندان گرفت و به پایتخت آمد تا شاید اتفاقات بهتری برای تهتغاریاش رقم بخورد. اینجا فقط خدا میداند مادر چقدر این در و آن در زد تا همه باور کنند مهرداد با همان پاهای دفرمه، دستهای ناتوان و بدن لرزان میتواند خوب درس بخواند. در آن روزها که ادامه تحصیل مهرداد، هم و غم مادر شده بود، برای کسی اهمیتی نداشت که مهرداد در لحظات خلوت و تنهاییاش با همان مدادسیاه معمولیاش که بارها و بارها از لای انگشتان کرختش میسُرد، تصاویری زیبا خلق میکند. اما روزی که مهرداد به جمع توانیابان مجموعه نیکوکاری رعد رفت، منصور خسروی، مؤسس انجمن توانیاب هم مهمان جمع آنها بود و او از این توانایی مهرداد بهسادگی نگذشت و بوم و دم و دستگاه نقاشی را در اختیارش گذاشت تا به هنرش پر و بال بدهد.
مادری برای یادگاری مادر
وقتی اتاقک ته زیرزمین ساختمان انجمن توانیاب هم به کارگاه نقاشی مهرداد تبدیل شد و نوابی و همکارانش در نمایشگاههای نقاشی متعدد فضایی برای نشو و نمای هنری او ایجاد کردند، مهرداد پیله تنهاییاش را به کلی ترک کرد و برای شرکت در کنکور و ادامه تحصیل در دانشگاه آماده شد. مهرداد وقتی در رشته فلسفه هنر پذیرفته شد، دیگر به پدر و مادر اجازه نمیداد مانند دوران مدرسه در مسیر رفتوآمد همراهیاش کنند و درحالیکه تا مسیری کوتاه را طی میکرد بارها سکندری میخورد، افتان و خیزان خود را به دانشگاه میرساند. درست در روزهایی که از مردم کوچه و بازار تا همکلاسیهای او و حتی کسبه اطراف دانشگاه به رفقا و همراهان مهرداد خندان و صبور تبدیل شده بودند و سعی میکردند در رفتوآمد و انجام تکالیفش به او کمک کنند، مادر خاطرجمع از فردای مهردادش چشم از دنیا بست و تهتغاریاش را ترک کرد. این غم کافی بود که دوباره مهرداد را به پیله تنهاییاش فروبرد و هر چه مادر و اعضای انجمن رشته بودند، یکباره پنبه شود، اما آبجی مهین وظیفه مادری برای برادر کوچیکه را تمام و کمال بر عهده گرفت و نهتنها مثل مادر لقمه در دهان تهتغاری او میگذاشت، بلکه پس از سالها ترکتحصیل در کنکور دانشگاه هم شرکت کرد و پس از قبولی در رشته گریم از مهرداد خواست همراه و همپای او درس بخواند.