سرت را بدزد رفیق
سرجو لئونه
کارگردان، تهیه کننده و فیلمنامهنویس ایتالیایی
(۱۹۲۹ - ۳۰ آوریل ۱۹۸۹)
سعید مروتی
پدر وسترن اسپاگتی نامیده میشد و شهرتش را در دهه 60 میلادی با وسترنهایی به دستآورد که آدمها و حال و هوایشان ربطی به وسترن سنتی و استادانش (جان فورد، هوارد هاکس، آنتونی مان و رائول والش) نداشتند. سهگانهای که با کلینت ایستوود ساخت برایش اعتبار حرفهای و برای بازیگرش محبوبیت به همراه آورد؛«به خاطر یک مشت دلار»(۱۹۶۴)، «به خاطر چند دلار بیشتر»(۱۹۶۵) و «خوب، بد، زشت» (۱۹۶۶) خود به نوعی تولد یک ژانر بودند و دنبالهروهای فراوان یافتند؛ فیلمهایی که منتقدان در زمان اکران خیلی جدیشان نگرفتند ولی سینماروها جذبشان شدند.(بعدها «خوب، بد، زشت» به موفقیت انتقادی دست یافت.)شخصیتهای لئونه با لباسهای روغنی و کثیف و چهرههای نخراشیده و اصلاح نکرده، ربطی به کابویهای خوش لباس و منظم وسترنهای کلاسیک نداشتند. چنانکه ایستوود وسترنهای لئونه با جیمز استوارت فیلمهای آنتونی مان یا جان وین آثار فورد و هاکس، در جهانبینی و رفتار، تفاوتهای محسوسی داشت. از دهه 60 به بعد هالیوود ناچار بود به تغییرات گسترده اجتماعی، سیاسی تن دهد و نسبت به تناقضهای سیاسی جنبشهای اجتماعی واکنش نشان دهد. دستور زبان سینما تغییر و وسترن هم باید از قواعد تازه پیروی میکرد. کاری که لئونه در «خوب، بد، زشت» و «روزی روزگاری در غرب» انجامش میداد در ترکیب نماهای درشت با موسیقی انیو موریکونه، زیباییشناسی تازهای را برای وسترن به ارمغان میآورد.
انتخاب هنری فوندا، چهره معصوم و دوستداشتنی فیلمهای جان فورد بهعنوان شخصیتی خبیث در «روزی روزگاری در غرب»، هوشمندانه و طعنه برانگیز بود. پس از شکست «سرت را بدزد احمق!»(۱۹۷۱) که در ایران با نام «سرت را بدزد رفیق» به نمایش درآمد، بیشتر سالهای دهه 70، برای لئونه بهکار با دستمایه غنیای گذشت که رمان «اوباش» هری گری دراختیارش گذاشته بود. سالهای زیادی که لئونه با فیلمنامهنویسانی پرتعداد روی فیلمنامه کار کرد و با مدیران استودیو سر و کله زد تا فیلمی را بسازد که به وصیتنامه سینماییاش تبدیل شد. خودش بعدها در توصیفی گویا درباره «روزی روزگاری در آمریکا» گفت:« تمام زندگی و تجربهام را در این فیلم گذاشتم. فیلم زندگینامهای است از 2 منظر: یکی زندگی شخصی خودم و دیگری سرگذشت من بهعنوان تماشاگر سینمای آمریکا.» فیلمی که لئونه یک دهه از عمرش را صرف آن کرد با کجفهمی استودیو کوتاه و روایت غیرخطیاش سرراست شد؛ قاعدتاً برای جلوگیری از شکست تجاری که هم در گیشه نابود شد و هم ظرافتهایش را تا حد زیادی از کف داد.
نسخه کارگردان بعدها روی نوار ویدئو عرضه شد و همه را حیرتزده کرد؛ زمانی که دیگر لئونه خرقه تهی کرده بود و نمیتوانست ببیند همه آنها که اغلب به تحقیر پدر وسترن اسپاگتیاش میخواندند، ستایشگران پرشورش شدهاند.فیلمی درباره رفاقت و خیانت که هم تصویری عریان از آمریکا ارائه میدهد و هم شمایلی سینمایی میسازد. فیلمهای لئونه بهشدت مردانهاند.
لئونه در کتاب مصاحبه نوئل سیمسئولو میگوید «روزی روزگاری در آمریکا» تجسمبخش «فانتزیهای مهم و تعیینکننده او بودهاند؛ نسبتاش با آمریکا، رفاقت از دست رفته و سینما». وقتی لئونه از رفاقت حرف میزند، بیشک منظورش رفاقتهای ملتهب مردانه است. «روزی روزگاری در آمریکا» حکایت خیانت در رفاقت هم هست؛ خیانتی که گاهی در اوج رفاقت رخ میدهد. (نولدز به نیت نجات مکس او را لو میدهد.) و گاهی هم خیانت در حق رفیق، به قیمت تباهشدن همه هستی و زندگی تمام میشود. لئونه در آخرین فیلم زندگیاش بیش از هر چیز روی تم خیانت در رفاقت متمرکز شده است.لئونه مثل نولدز تاب خیانت را نیاورد. بعد از بلایی که سر بهترین فیلمش آمد دیگر نتوانست فیلم بسازد و در ۶۰ سالگی از دنیا رفت.