• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 2 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 222965
+
-

بازارگردی با بلیت 6 هزار تومانی

درباره رانندگانی که در بازار با خودروهای برقی‌شان مسیر را کوتاه می‌کنند

روزگار
بازارگردی با بلیت 6 هزار تومانی

مژگان مهرابی- روزنامه نگار

ماشین های برقی یکی پس از دیگری مسیر سنگفرش شده خیابان 15خرداد را می‌آیند و می‌روند. از وقتی سر و کله‌شان در بازار بزرگ تهران پیدا شده، مردم با خیالی راحت طول و عرض بازار را زیر پا می‌گذارند. اگر پای صحبت هر کدام از راننده‌ها بنشینی دنیایی حرف برای گفتن دارند. رانندگی در یک خیابان نه چندان بلند سنگفرش شده آن هم روزی70بار شاید خسته کننده و شاید هم کسل‌کننده باشد اما وقتی با مسافرهایی روبه‌رو می‌شوی که سرشار از نشاط هستند و خوشحال از خرید برمی‌گردند، همه خمودگی‌ها از تن بیرون می‌شود؛ حتی اگر 12ساعت رانندگی کرده باشی.

یک وسیله نقلیه، بدون در، بدون پنجره
ساعت از 10گذشته و بازار شلوغ است و پر رفت‌وآمد. در خیابان سنگفرش‌شده بازار از خیابان خیام تا چهارراه سیروس و از خیابان ناصرخسرو تا
باب همایون، ماشین های برقی در ترددند؛ پشت سرهم. این گذر در هیچ زمانی از روز خالی از ون برقی نیست. به‌خصوص در ساعت‌های میانی روز که ترددشان بیشتر به چشم می‌آید. ایستگاه ون‌ها، یکی نبش خیابان ناصر خسرو است و دیگری جلوی بازارچه خلیج‌فارس. مسافران برای سوار شدن معمولا آنجا صف می‌کشند. البته ایستگاه نمی‌توان گفت، در واقع 2 اتاقک فلزی است که مجهز به دستگاه کارتخوان شده و یک متصدی هم برای گرفتن بلیت در آنجا حضور دارد.
ارتباط گرفتن با راننده‌ها راحت نیست، نه اینکه دلشان نخواهد گفت‌وگو کنند. نمی‌توانند لحظه‌ای توقف داشته باشند. ایستادن آنها یعنی معطل شدن مردم. بهترین راه، تهیه بلیت و سوار شدن در بر یکی از ون‌هاست. اینطور می‌توان با راننده سر حرف را باز کرد. صوفی، پیرمرد متصدی گرفتن قبض، مواظب است کسی خارج از صف سوار ون نشود. زیر آفتاب خیس عرق شده و ترجیح می‌دهد به جای نشستن در اتاقک فلزی، در هوای آزاد بایستد. صف طولانی است. باید دقایقی صبر کرد. در این حین ون حبیب وارد ایستگاه می‌شود. مسافرهایی که 6هزارتومان کارت کشیده و قبض دارند سوار می‌شوند. صوفی دستی برای حبیب تکان می‌دهد و خداقوتی می‌گوید. می‌پرسد: «حبیب چای می‌خوری؟ فلاسک پر است!» حبیب به نشانه خیر سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «در این گرما نمی‌چسبد.»

درگوشی‌های پدرانه
مسافرها که تکمیل می‌شوند، ون راه می‌افتد. حبیب با صدای بلند سلامی به همه می‌کند. خیابان 15خرداد را تا انتها می‌رود. سوار این ون‌ها شدن جالب است؛ وسیله‌ای که نه در دارد و نه پنجره.
حبیب 2سالی می‌شود راننده آنها شده و از کارش راضی است. معمولا صبح‌ها 10 دقیقه به 7به ایستگاه می‌رسد. وقتی می‌آید اغلب مغازه‌ها باز نکرده‌اند و به جز تعداد اندکی کارگر یا پادو کس دیگری در بازار نیست. حبیب از خودش می‌گوید: «قبلا کارگر یک تراشکاری در میدان خراسان بودم، مغازه که در طرح عقب‌نشینی افتاد، صاحبکارم عذرم را خواست. بعد از 20سال با دست خالی خانه‌نشین شدم. تا اینکه به واسطه یکی از دوستان به‌عنوان راننده ون در بازار مشغول به کار شدم. این ون‌ها را شهرداری تهیه کرده، اما استخدام ما توسط پیمانکار است. طبق قانون کار هم حقوق می‌گیریم.» او اتفاقات تلخ و شیرین زیادی از سفرهای درون‌بازاری‌اش به یاد می‌آورد. خاطره نوعروسی را تعریف می‌کند که سر خرید لباس و طلا با داماد به مشکل خورده بودند. تعریف می‌کند:‌ «یک بار چند مسافر از ناصرخسرو سوار کردم به سمت باب همایون. از خرید برمی‌گشتند. عروس و داماد با اقوامشان 5- 6 نفری می‌شدند. خانواده‌ها سر گرفتن حلقه ازدواج با هم مشاجره می‌کردند؛ ارزان گرفتی، گران گرفتی. داماد صندلی جلو نشسته بود. یواشکی به او گفتم خودت تصمیم بگیر. مادرم این را گفت و مادرش این را گفت نداریم. زندگی‌ات را به‌دست دیگران بدهی باختی.»
از ساعت 7و نیم تا ساعت 11حبیب بیش از 30بار مسیر بازار را رفته و برگشته است. سروصدای یکی از مسافرها که چرا اینجا نگه می‌داری، کلام او را قطع می‌کند. دختر جوان که به اشتباه سوار شده بود. بدجور عصبانی است و از اینکه به جای باب‌همایون سر از چهارراه سیروس درآورد،کلی غر می‌زند. حبیب اما با آرامش و با یک خداحافظی نشان می‌دهد تمایلی به ادامه گفت‌وگو ندارد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید