شهره تیتیدژ:
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
امسال، کارورزی ما، در بیمارستان روانپزشکی رازی بود. خوششانس بودیم لابد، که شب یلدا مصادف شده بود با آخرین روزهای کارورزیمان.
اولین روز، مثل تمام کارورزیهای قبلی، بعد از معرفی، وارد بخش شدیم. دیوارهای کهنه و قدیمی، آدمهای افسرده و فراموش شده، صندلیهای سفیدی که به سختی میشد رنگشان را تشخیص داد. تصویری از سالها بیتوجهی... .
وارد بخش بیماران روانی مزمن که بشوی، درس آسیبشناسی را فراموش میکنی. به بیماران نگاه میکنی که آدمهایی به ظاهر زندهاند اما انگار در بین دیوارهای قدیمی این بیمارستان مدفون و فراموش شدهاند. بعضی از آنها چند سال است که مهمان بیمارستان روانیاند. بیماری درد بزرگی است اما بزرگتر از آن درد فراموش شدن، درد دوست داشته نشدن، درد برچسبها، اشارهها و استهزاهاست. چقدر غمگین بود بیماری که به من گفت دوست دارم با شما حرف بزنم اما آدمها از ما میترسند و مسئولان ما رو تنبیه میکنند... .
اتاقهای این بخش، شبیه زندان است. زندگی در آن تکراری از تکرارهاست و هر روز مثل قبل. انگار فردا هرگز نخواهد آمد.
با بچهها تصمیم گرفتیم برای شب یلدا مراسمی برگزار کنیم که این یکنواختی و کسالت را دستکم چند ساعتی در هم بشکند. از پرستار بخش در مورد مایحتاج بیماران سؤال کردیم. فهمیدیم بزرگترین معضلشان دمپایی است. به حیاط که برگشتیم، چشممان به پاهای زخمی و ترکخورده و دمپاییهای پاره بیماران خشک شد. با گروهی از دوستان مبالغی جمع کردیم اما این تازه شروع نبرد ما برای شکستن مرزها بود. برای شکستن طلسم یکنواختیها و هدیه کردن اندکی شادی به بهانه یلدا.
6نفر بودیم و یک گروه موسیقی دو نفره. پنجشنبه عصر با بستههای آجیل و جعبه شیرینی و پکهای میوه و ۸۰ جفت دمپایی دم در بیمارستان بودیم. نخستین اتفاق خوب این بود: ابتدای درب ورودی ۴۵دقیقه معطل شدیم با وجود اینکه با سوپروایزر بخش هماهنگ شده بودیم و او هم با حراست هماهنگ کرده بود. صبوری کردیم چون قرار بود شاد باشیم و شادی را هدیه کنیم.
آجیل، میوه و شیرینی باید با تأیید بخشی به نام «خیریه» وارد بیمارستان میشد. بخشی که دیده نشد و فقط مهر تأییدش لازم بود.
از دم درب اصلی نگهبانی را همراه ما فرستادند که وظیفهاش زیرنظر داشتن ما بود. برای چه؟ معلوم نبود اما حس مجرمانی را داشتیم که قرار است تحویل زندانبان شوند. گروه موسیقی معضل دیگری بود. ممنوعهها زیاد بود... در دلگیرترین بخش این شهر، در غمانگیزترین صحنه این روزگار، شادی ممنوع!
ولی ما کوتاه نیامدیم. مراسم برگزار شد و قشنگترین اتفاق آن روز صدای بلند صلوات بیمارانی بود که برای تشکر بدرقه راه ما شد. زمان رفتن خواهش کردم گروهی از بچههای داوطلب برای شستن صندلیها و... اقدام کنند اما دریغ که فرمودند کمک کردن هم ممنوع!
یاد دیوانهای از قفس پرید (۱۹۷۵) افتادم. فکر کردم ۴۰ سال قبل در بخش بیماران روانی آن فیلم چه خبر بوده و ۴۰ سال بعد اینجا چه خبر است؟ یکی از بچهها گفت: کاش هرکدام از بخشهای اینجا را به ورودیهای روانشناسی یک سال دانشکده ما میسپردند. آن وقت ما میدانستیم با اینجا چه کنیم... .