• پنج شنبه 25 مرداد 1403
  • الْخَمِيس 9 صفر 1446
  • 2024 Aug 15
سه شنبه 17 بهمن 1402
کد مطلب : 217939
+
-

درباره فریبا کوثری، از بازیگران زن دهه 60 که بزرگداشتش در جشنواره امسال برگزار شد

از جنگ، عشق و سال‌های خاکستر

از جنگ، عشق و سال‌های خاکستر

علیرضا محمودی

سینمای دهه 60تصویر حداقلی از احساسات متناقض و عواطف متفاوتی بود که در حوالی جنگ بروز می‌کرد و در میان آدم‌ها جاری می‌شد. بازگشت به دهه 60با سینما فقط تصاویر و احساساتی است از نهایت‌هایی که روی روح خش و تن قلب را رد جا می‌گذارد.؟ آخر جنگ بروز انتهای همه‌‌چیز است. از جان‌‌فشانی‌های بزرگ تا جابه‌جایی‌های عظیم. از دیدارهای ناممکن تا وداع‌های بی‌امکان. از رفتن‌های بی‌بازگشت و بازگشت‌های بی‌‌دیدار. جنگ جایی است برای جمع شدن جنم همه‌‌چیز. جنگ همه‌‌چیز را به انتهای خود می‌رساند. در میان این همه ماجرا از جنگ این هم یک ماجراست که کلمه پایان در اوجش با سینما و سینمای جنگ و فریبا کوثری حک می‌شود.

وقتی‌ شهرهای خوزستان برای ماندن مردم از خانه و خیابان خالی شد، بی‌خانه‌مانده‌های خرمشهر و آبادان چمدان و پیچه به‌دست راهی شهر‌هایی شدند که جنگ در آنها با وضعیت قرمز و سفید نقطه‌‌گذاری می‌شد نه با حضور سرباز عراقی و تانک بعثی. جنگ‌زدگی شامل شهروندان شرقی‌ترین شهرهای کشور هم بود، اما این صفت را بیشتر برای خانواده‌هایی به‌کار می‌بردند که سخت‌ترین و تلخ‌ترین جا‌به‌جایی را داشتند. خانواده‌هایی که اغلب جان و جوان داده بودند و عشق و امیدشان را پای شط و نخل باقی گذاشته بودند به خانه‌هایی غریب و شهر‌های بیگانه می‌رسیدند. همسایگی‌های تازه، همزمانی‌های تازه و امکانی برای رابطه‌هایی که فقط زیر سایه جابه‌جایی ناممکن در صلح ممکن می‌شود. ساکنان شط بیکار نمی‌توانند بنشینند. نخستین نشانه‌های حضورشان در شهر‌های دور از شرجی و نی‌انبان راه‌انداختن بساط داغ فلافل و سنبوسه بود در چهار‌راه‌ها. دخلی برای کهنسالان و سرگرمی  کم‌سالان.
در همدان شهری که نوجوانی من در آن گذشت، خانواده‌های آمده از خوزستان را در آپارتمان‌های بانک رهنی در حوالی امامزاده عبد‌الله(ع) جا داده بودند. در میدان اصلی شهر و حوالی خیابان‌های شلوغ چرخ‌های فلافل به راه بود و مردم سردسیر‌ترین شهر تندی و داغی غذای هندی آمده از حوالی پالایشگاه را پایین می‌دادند با شوق  عجیب.
یک روز سرد زمستان‌های 60بود. من و دوستی که سال‌های نوجوانی را با هم در خیابان‌های همدان رج زده‌ایم راه افتاده بودیم به هوای پرسه در یک ظهر پرملال سرد از امامزاده به قصد آرامگاه. دست راست بلوار زاهدی را بالا می‌رفتیم که آپارتمان‌های آجری‌رنگ بانک رهنی و شعارهای روز چشم‌اندازش بود. پیاده‌رو خلوت بود و بین ما حرف‌های رایج نوجوانی. از دور بساط فلافلی پیدا شد. چشم که انداختیم جا خوردیم. پشت بساط دختری ایستاده بود. چادر عربی به سر داشت و مشغول انداختن فلافل در روغن جوشان. تصویر کمیابی بود. سرمان را انداختیم روی آسفالت تا رد بشویم. اما صدایی که لهجه‌اش خودی جنوب بود و لحنش خود خوزستان از ما پرسید که فلافل نمی‌خوریم؟. بساط تمیز بود و معلوم که همه‌‌چیز تازه. زیر چشمی دختر را تماشا کردم. صورتش به صریح‌ترین شکل ممکن زیبایی را منتشر می‌کرد که تنها در حوالی بوارده می‌توان برایش نمونه پیدا کرد. 3 فلافل چرب را روی کاغذ برش گذاشت و به سمت ما گرفت. تند و داغ بود. گفت سس بزنید و ما دست و پا گم کرده یادمان افتاد که بی‌سس انبه مشغول فرو دادن فلافل داغیم. پرسید سنبوسه هم می‌خوریم. خواستیم جواب بدهیم که پیرمردی را با لباس عربی با سرپوشیده و اورکت کره‌ای به تن دیدیم. با زبان عربی چیز‌های نامهربانی به دختر گفت و دختر با احترام آب‌گردان را گذاشت روی بساط و رفت لابه‌لای آپارتما‌ن‌های آجری‌رنگ و شعار جنگ جنگ تا پیروزی. من و دوستم ماندیم و فلافل و پیرمرد. پول را دادیم و راه افتادیم. ساکت و بی توضیح از احساسی که داشتیم تا آرامگاه رفتیم. احساسی با ما همراه شده بود که نمی‌توانستیم نظری توضیحش بدهیم. اما عملی هر روز بلوار زاهدی را دنبال همان بساط فلافل گز می‌کردیم. دیگر هرگز آن بساط فلافل و آن دختر و آن پیرمرد را ندیدیم. تنها برای ما یک اسم باقی ماند از آن روز.
جنگ تمام شد. یک‌شنبه بهاری با دوستم در سینمای قدس همدان نشسته بودیم به تماشای دندان مار. پیش پرده چاووش ساموئل اولش بود. فیلم شروع شد. رضا که فرامرز صدیقی بود با حرف دوست تازه‌اش که احمد نجفی و اسمش احمد بود می‌رفت دنبال دختری در جنوب شهر. مردی نمی‌خواست که دختر برود. رضا نمی‌خواست دخالت کند. دختر هوار زد. برو آقا منو از دست این شمر نجات بده. رضای سیاهپوش مادر، دختر را نجات داد. سواری راه افتاد. رضا سرعت گرفت. فریبا کوثری در قاب ایرج صادقپور در میان اکشن و کات مسعود کیمیایی با سنج و کوبه فریبرز لاچینی سرش را بالا گرفت. جان جنگ در جاده جنوب شهر درصورت تب کرده و خونین دختری در دل ما پا گرفت. بلوار زاهدی و دختر پای بساط فلافل. شلیک نهایی را رضا کرد. پرسید اسمت چیه و با جواب فریبا کوثری ما خلاص شدیم:  «فاطمه». 2 جنازه گریان سکانس بعد را تماشا می‌کردند. نبش ناصرخسرو نوارفروش با عشقی تاجیک گذاشته بود. فاطمه داشت در جوی آب صورتش را می‌شست. رضا دنبال جای امن بود. می‌خواست برادری کند. تاجیک بم و غم‌انگیز می‌خواند: وقتی که باران می‌گیرد/ یادت در من جان می‌گیرد.
می‌گویند جنگ مادر همه داستان‌هاست. از وقتی گفتند امسال سال بزرگداشت خانم فریبا کوثری است. گفتم شاید این داستان هم در میان داستان‌های متولد جنگ برای خودش جانی بگیرد. در کارنامه مختصر و بسیار مفید فریبا کوثری دردهه 60،‌ بازی در نقش زنی که از جنوب کشور و جنوب شهر و جنوب زندگی گذشت ماندنی است. مانند یاد آن دختری که پای بساط فلافل بود و در میان آجر‌ها، ردی از خود گذاشت و رفت.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید