• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
سه شنبه 5 دی 1402
کد مطلب : 213466
+
-

جزئیات زندگی مشترک مرد سرشناس بازار بزرگ تهران از زبان همسرش

هدیه‌های ازدواج‌مان خرج جهیزیه دختر بی‌بضاعت شد

هدیه‌های ازدواج‌مان خرج جهیزیه دختر بی‌بضاعت شد

52سال زندگی مشترک خاطرات بسیاری برای «فهیمه اسد» به یادگار گذاشته‌؛ خاطرات شیرین و ماندگاری که هر وقت فرصت کند برای بچه‌ها، عروس و دامادش تعریف می‌کند تا آنها هم همراهی، همدلی، مهربانی، ایثار و گذشت را سرلوحه زندگی زناشویی خود قرار دهند و طعم شیرین با هم بودن را تجربه کنند. از او خواستیم تا برای ما و جوان‌هایی که در شروع راه زندگی مشترک هستند این خاطرات را بازگو کند.

قولی که محقق شد
سال 1350ازدواج کردیم. وقتی احمد آقا به خواستگاری‌ام آمد پدرم قبول نمی‌کرد. دختر بزرگ بودم و روی من حساسیت داشت. چون شناختی از خواستگار نداشت، نگران بود که نکند آدم مورد اعتمادی نباشد. فردی که واسطه و معرف بود به پدرم گفت که احمد پسر خیلی خوب و متدینی است و به شما قول می‌دهم که واقعا همانی است که شما می‌خواهید.  خلاصه اینکه قسمت شد و پدرم رضایت داد و خیلی زود هم به او علاقه‌مند شد. وقتی ازدواج کردم 17ساله بودم. 8سال با هم اختلاف سنی داشتیم. دختر بزرگ خانواده بودم و ایشان هم فردی بود که تازه وارد بازار شده بود. همیشه گفته‌ام که ازدواج با احمدآقا بهترین انتخاب زندگی‌ام بوده است. رفتارش توأم با ادب و احترام بود.  52سال با هم زندگی کردیم، به شیوه مردان هم‌دوره‌اش اهل ابراز علاقه به شیوه کلامی نبود. گاهی به او می‌گفتم: «تو اصلا من را دوست داری؟» می‌خندید و می‌گفت: «این چه حرفی است فهیم! اگر دوستت نداشتم که این همه سال با هم زندگی نمی‌کردیم!» می‌دانستم این حرف‌ها را از ته دل می‌گوید.

قهر و آشتی طنزآمیز!
اهل قهر و آشتی کردن نبودیم. فقط یک‌بار قهر کردم که نقل ماجرای آن برای بچه‌ها و نوه‌ها همیشه اسباب خنده‌است! ماجرا به اوایل ازدواج‌مان برمی‌گردد که هنوز بچه اولم به دنیا نیامده بود. یک روز از دست احمدآقا ناراحت شدم، گفتم: «می‌خوام برم خانه مادرم.» او هم گفت: «باشه، پاشو بریم.» سوار ماشینش شدیم تا من را که قهر کرده بودم، به خانه مادرم برساند! پدرم دو همسر داشت. وسط راه با خودم فکر کردم الان زن پدرم بشنود، می‌گوید هنوز هیچی نشده با شوهرت دعوات شده! گفتم: «به خانه مادرم نمی‌رم.» گفت: «پس کجا بریم؟» گفتم:«خونه دایی.» بعد دوباره دیدم نه، آنجا هم نمی‌شود. آخر سر گفتم: «برگرد برو خونه خودمون!» گفت:«چرا؟» برای اینکه کم نیاورم گفتم: «حوصله‌ام سر رفته بود و به این بهانه گفتم بیایم بیرون و هوایی بخورم!» خلاصه اینکه این نخستین و آخرین باری بود که مثلا قهر کردم و نرفته، به خانه برگشتم. حاج آقا معتقد بود نباید بین زن و مرد قهر و بداخلاقی باشد. باید بتوانند مشکل را با همدیگر حل کنند.

سرنوشت هدایای مهم‌ترین جشن زندگی
سر عقدمان مقداری طلا و سکه هدیه گرفتیم که حاج آقا همه را به من بخشید. چند وقت بعد رو به من گفت خانواده‌ای را می‌شناسد که توان مالی مناسب ندارند و نمی‌توانند برای دخترشان جهیزیه فراهم کنند. پیشنهاد داد اگر موافقی، سکه‌ها را به این خانواده بدهیم؟ حاج آقا می‌خواست من را با کار خیر و دستگیری نیازمندان آشنا کند. من هم با میل و رغبت قبول کردم و گفتم این سکه‌ها اینجا به کارمان نمی‌آیند و چه بهتر که به آن خانواده بدهیم. خدا را شکر حاج‌آقا در تمام زندگی‌اش دست‌ ‌خیر داشت.

عاشقانه دوستش داشتم
دوست داشتنش را بارها ثابت کرده بود؛ با احترام گذاشتن، با برآورده کردن خواسته‌های من، با هدیه خریدن‌های گاه و بیگاه! اهل این نبود که روز تولد و سالگرد ازدواج یادش باشد و به این بهانه خرید کند. می‌گفت خرید برای همسر و مادر، بهانه و روز خاصی نمی‌خواهد. عاشقانه دوستش داشتم و همیشه خدا را شکر می‌کردم برای داشتن همسری که اهل زندگی و کار و تلاش بود و از همه مهم‌تر اهل حرام و حلال. در کار بازار کسب روزی حلال خیلی مهم است. حاج آقا آنقدر به این مسئله دقت داشت که حاضر نبود ریالی مال حرام در زندگی ما وارد شود. حتی هنگام معامله و خرید مایحتاج زندگی هم سراغ کسانی می‌رفت که مطمئن بود آنها هم اهل خمس و زکات هستند.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید