یک کیلومتر پایینتر از پل شهید صنیعخانی و چند کیلومتر مانده به بهشتزهرا(س) ورودی شهرک صالحآباد غربی یا همان رسالت، کنج تنهایی پدر و مادری چشمبهراه است. چشمبهراه داوود شعبانلوزادی که بعد از دامادی راهی جبهه شد و دیگر برنگشت. در ادامه قصه پرغصه این انتظار را مرور میکنیم.
روزنه امیدی بیفروغ
مادر شهید گرچه متوجه حضور ما میشود اما توانایی تکانخوردن ندارد و با پلک چشمانش جواب سلام ما را میدهد. وقتی کنار تخت او مینشینم، دستان چروکیده و کمجان مادر را میگیرم. در پاسخ چشمان پرسؤالش، از علت آمدنم برای او صحبت میکنم و میگویم:
-مادرجان آمدهام از داوودت گزارش بگیرم و در روزنامه چاپ کنم و...
هنوز جملات من تمامنشده که مادر با شنیدن اسم داوود، جسم بیمارش را بهسختی از روی تخت بلندمیکند و حیران و آشفته از من میپرسد:
- از داوودم خبر آوردهای؟ بگو چه شده؟ داوودم برگشته؟ کجاست؟
شاید هیچ وقت بهاندازه این لحظه از دست خودم و حرفهایی که میزنم ناراحت نشده بودم، از اینکه با حرفهایم، امید واهی به دل این مادر چشمبهراه داده بودم، خودم را سرزنش میکنم و روی دستان مادر که هنوز در دستانم بود بوسه میزنم و اشک میریزم. مادر که از تخت نیمخیز شده با چشمان حیران، هنوز منتظر جواب است و من غرق در اشک و حیرت، قادر به گفتن حتی یک کلمه هم نیستم. در همین لحظه است که پدر شهید به کمکم میآید و رو به مادر میگوید:
- حاجخانم اومدن از داوود گزارش بگیرند. گزارش! گزارش!
-از داوود خبر ندارین؟
پدر اینبار با صدای بلندتر جملات را تکرار میکند:
-نه حاجخانم خبر ندارن!
پدر که متوجه وضعیت پشیمانی و ناراحتی من شده، اینبار میگوید: «از وقتی داوود رفت، حاجخانم همینطور شده است. هر غریبهای مثل شما از بیرون بیاید و اسم داوود را به زبان بیاورد، فکر میکند که خبر از داوود آورده. خودت را ناراحت نکن. سالهاست که به این لحظهها عادت کردهایم. سالهای سختی بر من و همسرم گذشته. همسرم بارها بیمار شده و قرص اعصاب میخورد. چند سال پیش هم سکته مغزی کرد و از همان زمان تاکنون اینطور زمینگیر شده است.»
عاشق شد و ازدواج کرد
انقلاب تازه پیروز شده بود و داوود 18سال بیشتر نداشت البته این روزها جز شیرینی پیروزی انقلاب اسلامی، شیرینی دیگری هم برای داوود رقم زده بود. داوود مثل هر جوانی، عاشق و دلباخته شده بود. با دختر داییاش شهربانو ازدواج کرد اما هنوز 3ماه از زندگی مشترک او و شهربانو نگذشته بود که برای همیشه رفت.
اسم داوود در میان اسرا بود اما داوود برنگشت. شنیدن این جمله از زبان پدر شهید کمی ما را متعجب میکند. از او میخواهیم بیشتر برایمان توضیح دهد: «از سال60 که برای آخرینبار داوود را در منطقه عملیاتی هویزه و بستان دیده بودند، دیگر هیچ خبری از شهادت یا اسارت او نداشتیم. در همین نگرانی و دلواپسیها سرمیکردیم و تمام امیدمان به شنیدن اسم داوود از رادیو بهعنوان اسیر بود. یک شب وقتی اسم اسرا را میخواندند، اسم داوود را هم خواندند. علاوه بر ما خیلی از اهالی و دوستان هم این اسم را شنیده بودند. امیدوار شدیم.»
چه روزهای زیبایی بود! آن روزها چه امیدواری لذتبخشی بر دل پدر و مادر نشسته بود. حاج حسینعلی از تدارک آمدن داوود به میهن اسلامیمان صحبت میکند و میگوید:«آن زمان ما در محله 13آبان زندگی میکردیم. با کمک همسایهها، کوچه را چراغان کردیم و کلی پارچه نوشته از اول تا آخر کوچه نصب کردیم. مادرش نقل و شکلات گرفته و همسرش منقل زغالی برای دود کردن اسفند آماده کرده بود. سر از پا نمیشناختیم. اهالی محله کوچه را آب و جارو کردند و هرچه گلدان داشتند به کوچه آوردند. گوسفند برای قربانی هم خریده بودیم. همهچیز آماده و مهیا بود، جز داوود من. من و چند نفر از همسایهها به محل توقف اتوبوسهای اسرا رفتیم تا داوود را با افتخار و احترام به خانه بیاوریم.»
مکث
چشمان منتظر
هنوز از تعریفکردن با ذوق و شوق پدر سیراب نشدهایم که دوباره، چهره پدر درهم فرومیرود و سری به نشانه افسوس تکان میدهد و میگوید: «خدا امید هیچ پدر و مادری را ناامید نکند. همه اسرا یکبهیک از اتوبوس پیاده شدند و من فقط چشمم به دراتوبوس بود تا داوود را بغل کنم و حلقه گل را به دوشش بیندازم. همه پیاده شدند و خبری از داوود نشد. با خودم گفتم شاید با ماشین بعدی برگردد یا دفعه بعد با اسرای بعدی به ایران بیاید. از آنجایی که اسم و فامیل داوود خیلی تشابه نداشت، هیچ شکی نکردیم که شاید بهعلت تشابه اسمی اسیر دیگری با این نام به ایران آمده باشد. آن روز وقتی دستخالی به کوچه برگشتیم، همه اهل خانواده و همسایهها ناراحت شدند. ضربه روحی سختی به مادرش وارد شد. از آن زمان هرچه در لیست اسرا پیگیری کردیم، هیچ اسم و خبری از داوود ما نبود که نبود. انگار یک خواب شیرین بود که خیلی زود تمام شد.»
وقت خداحافظی از مادر التماسدعا دارم و او در جواب میگوید: «چشم دخترم، فقط از داوود خبری بهدست آمد، من را بیخبر نگذار، وقتی هم داوود آمد بیا همینطوری از او گزارش بگیر و در روزنامه چاپ کن!»
جمعه 1 دی 1402
کد مطلب :
213080
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/3lPlA
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved