• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
دو شنبه 20 آذر 1402
کد مطلب : 212089
+
-

قصه‌های گرمخانه

هر یک از ساکنان گرمخانه‌ها خاطرات و قصه‌هایی از زندگی خود دارند که خواندنی و عبرت‌آمیز است

روایت
قصه‌های گرمخانه

رخسار بهاری 

ساکنان گرمخانه‌ها با همدیگر همسایه هستند و نیستند، چون بسیاری از آنها از سر ناچاری و استیصال، یک شب در یک جمع زیر یک سقف می‌خوابند و ممکن است فردا شب دیگر همدیگر را نبینند. شاید هم هر شب چشم در چشم هم شوند و سلام و علیکی بین آنها رد و بدل شود؛ هر چند معمولا بسیاری از آنها دل و دماغی برای احوالپرسی با افراد شبیه هم را ندارند و بیشتر با خودشان درگیرند و به مشکلات و بدبیاری‌هایشان فکر می‌کنند تا اینکه بخواهند از احوال اطرافیان خود با خبر شوند و پای درددل همدیگر بنشیند. با این حال، اغلب آنها یک وجه مشترک با هم دارند و شباهت‌های زیادی در سرگذشت‌شان وجود دارد؛ بدبیاری، گیر کردن در شرایط سخت و ناملایمات زندگی که عرصه را برایشان تنگ کرده است. خانه و زندگی خود را هر چند بعضی‌ها به‌طور موقت، از دست داده‌اند و حالا باید دنبال راهی برای خروج از بن‌بست شرایط باشند. آنها وقتی پای به درون گرمخانه می‌گذارند تا از سوز و سرمای شب‌های سرد زمستان در امان بمانند، بعد از یک دوش و یک غذای گرم و چای داغ که می‌خورند، به‌طور موقت هم که شده نسبتا سرحال می‌شوند و بعضی‌ها دوست دارند خاطراتی از زندگی پرماجرای خود تعریف کنند که شاید برای دیگران جالب و البته عبرت‌آمیز باشد. خاطرات و قصه‌های گرمخانه را در ادامه می‌خوانیم که به‌خاطر رعایت حال راویان، نام کامل افراد به عمد حذف شده یا اسم کوچکشان تغییر کرده  است.


ما همه اینجا مهمان هستیم

اسمش را خانم‌های گرمخانه گذاشته‌اند «مامان‌جان»، 50 سالی سن دارد و با دختر 18ساله‌اش 2 هفته‌ای می‌شود که به گرمخانه مراجعه کرده است. یکی از خانم‌ها دلیل بی‌خانمان شدنش را می‌پرسد. یکباره درددل مامان جان شروع می‌شود. اول آه بلندی می‌کشد و بعد می‌گوید: «خونه‌مون را بالا کشیدن.» مامان جان داروهای اعصاب و سردرد مصرف می‌کند. دخترش مینا اما داستان را دقیق‌تر تعریف می‌کند. اینکه حدود یک‌سال قبل، مادربزرگش که در خانه او زندگی می‌کردند، به یکی از آشنایانشان وکالت‌نامه داده و او هم خانه را فروخته است. به همین راحتی و حالا مدتی است که خریدار، مامان‌جان و دخترش مینا را از خانه بیرون کرده است. مینا روزها در تولیدی کار می‌کند و مادرش در گرمخانه می‌ماند، چون بیماری او اجازه نمی‌دهد خیلی تحرک داشته باشد. مسئولان گرمخانه هم با توجه به شرایط او به این زن درمانده و مریض‌احوال اجازه ماندن داده‌اند. حرف‌های مینا که به اینجا می‌رسد، زن جوانی از روی تخت بالایی به حرف می‌آید: «من 7ماه پیش نمی‌دانستم که همچین جایی هم وجود دارد. سر خانه و زندگی‌ام بودم.» داستان او عجیب نیست؛ به‌خاطر سود بیشتر خانه‌اش را فروخته و همه دارایی‌اش را به یکی از دوستانش داده، غافل از اینکه این نقشه‌ای بوده تا همه دارایی‌ او را بالا بکشند؛ حالا هم دنبال کارهای شکایت است. دوست ندارد درباره جزئیات زندگی‌اش بیشتر توضیح دهد و همه می‌دانند که او هم مثل بقیه در زندگی بد آورده و سر از گرمخانه در آورده است. مامان‌جان آه دیگری می‌کشد و می‌گوید همه ما اینجا به‌طور موقت مهمان هستم و به‌زودی به خانه خودمان بر می‌گردیم؛ اگر چه آن خانه می‌تواند اجاره‌ای و کوچک باشد؛ نه مثل خانه خودمان که بزرگ و مال خودمان بود. البته بود و حالا نیست.
خیلی‌ها هم آه می‌کشند و بعد سکوت می‌شود.

در این سرپناه امنیت داریم

آخرهای شب و قبل از اینکه برق‌های سالن خاموش شود، قصه‌های ساکنان گرمخانه هم اوج می‌گیرد و بیشتر از گذشته و خاطرات خود می‌گویند و از شانس بدی که در زندگی آورده و دار و ندارشان را به باد داده‌اند. برای همین، تعداد مالباخته‌ها در گرمخانه زیاد است. در میان آنها اما افراد شاغلی هم هستند که برای پیدا کردن کار، از شهر خود بار سفر بسته‌ و به پایتخت آمده‌اند و چون هزینه‌های اسکان در تهران گران است، پایشان به گرمخانه باز شده است. محبوبه یکی از آنهاست. دختر 25ساله‌ای که پرستار است و از یکی از شهرهای شمالی کشور به امید حقوق بیشتر راهی تهران شده است. خواهران محمدی هم هستند، خواهرانی که کتاب از دستشان نمی‌افتد. هر دو روی تخت‌هایشان نشسته‌اند و کتاب ‌می‌خوانند. یکی از خواهران می‌گوید: «در شهر خودمان کار پیدا نکردیم.» از لابه‌لای صحبت‌هایش می‌شود فهمید که آدم باسوادی هم هست. مدرک کارشناسی ارشد دارد و با خواهرش حالا یک ماهی است که در تهران هستند. هر دو خواهر امیدوار هستند که کار خوبی پیدا کنند تا از گرمخانه بروند. زندگی در گرمخانه برایشان سخت است. با این حال یکی از خواهران می‌گوید: «شب‌خوابیدن در اینجا بهتر از ماندن در خیابان است. اینجا امنیت داریم.» زهرا زن میانسال گرمخانه به گوشه و کنار سالن چشم می‌دوزد. به ‌دست‌هایش نگاه می‌کند که باید حالا‌حالاها کار کند. حتی در سالن گرمخانه که هر یک از مددجویان وظیفه‌ای در آن دارند. در اطراف، کاشی‌های سفیدرنگ حمام و دستشویی تمیز است. صبح و شب شیفت هرکدام از مددجوهاست که حمام، دستشویی، حیاط و سالن‌ها را تمیز کنند و تی بکشد، اگر کارها خوب انجام نشود، مددجو اجازه خروج ندارد. زهراخانم در این کار هم وظیفه‌شناس است و به‌موقع کارهای گرمخانه را انجام می‌دهد و البته بقیه زن‌ها هم مانند او هستند؛ هرچند گاهی دل و دماغ هیچ کاری را ندارند؛ حتی دست‌کشیدن به سر و وضع خود را که قیافه‌شان را متمایز کند از آنچه به سرشان آمده است.

آمده بودم دنبال خوشبختی اما...


باز هم شب دیگری از راه رسیده و مددجویان خود را به گرمخانه رسانده‌اند. اینجا غذایشان معمولا ‌آش، سوپ، لوبیا و عدسی است و گاهی پلوخورشتی است که در ظرف‌های یکبار مصرف سرو می‌شود. مردان کنار بخاری بزرگ سیاه رنگ می‌ایستند، نوبتشان که می‌شود ظرف غذایشان را با خود می‌برند تا گوشه‌ای روزنامه‌ای پهن کنند و بنشینند به خوردن ... «امیرعلی» جوانی از منطقه جنوب کشور است، حدود 30 سال سن دارد، برای کار به تهران آمده و امشب دقیقا 6روز است که کاری پیدا نکرده و ساکن گرمخانه شده است. ظرف لوبیا را که در دستش می‌گیرد بخار غذا می‌خورد به عینک ته‌استکانی‌اش و همه‌جا را تار می‌بیند و می‌خندد. می‌گوید:«مدت‌ها همراه پدرم کشاورزی می‌کردیم و کشت و کاری داشتیم تا دست قضا پدر را از خانواده گرفت و دل و دماغ کارکردن روی زمین را از من؛ بنابراین راهی تهران شدم برای پیداکردن کار و به‌دست آوردن پول. چند نفری از اهالی روستایمان سال‌ها قبل به تهران آمده و کار و کاسبی درست و حسابی پیدا کرده بودند. فکر کردم من هم که بیایم سرنوشتم شبیه آنها می‌شود، اما نشد.» تلخ می‌خندد.
دوباره شیشه عینکش را پاک می‌کند و می‌گوید:«از وقتی به تهران آمدم فهمیدم تصورم از تهران، کار و پول در آوردن در اینجا اشتباه بوده است. آمده بودم دنبال خوشبختی اما بدبختی نصیبم شد. فکر می‌کنم آنهایی که از روستایمان قبلا به تهران آمده و پولدار شده بودند حتما سرمایه‌ای با خود آورده بودند که آنگونه زودتر وضع‌شان خوب شد. من حالا در تامین مخارج زندگی شخصی خودم مانده‌ام و روی برگشتن به روستا را هم ندارم. خانواده‌ام، یعنی مادر و خواهرهایم فکر می‌کنند من اینجا کلی پول در می‌آورم و خبر ندارند که شب‌ها برای خودم سرپناهی هم ندارم و باید بیایم اینجا تا شب را به صبح برسانم و یک غذای رایگان هم بخورم.»
دوباره تلخ می‌خندند و می‌گوید:«اگر این گرمخانه نبود معلوم نبود در شب‌های سرد زمستان چه بلایی به سر من و امثال من می‌آمد.» بعد بدون خداحافظی ظرف لوبیا را برمی‌دارد و در سکوت به گوشه‌ای می‌رود.

اینجا باهم آشنا شدیم

تعدادشان کم نیست. از هر سن و گروهی در میان‌شان دیده می‌شود. هرکسی سعی می‌کند دنبال کار و دلمشغولی‌های خودش باشد. بلافاصله بعد از خوردن غذا خودشان را به تخت‌ها و یا تشک‌هایی که روی زمین پهن شده می‌رسانند و در سکوت به آینده خود فکر می‌کنند. با هم آشنا نیستند اما ته دلشان می‌گوید که با هم خویشاوندی دارند که دست روزگار هر شب آنها را به یک مکان مشترک و گرم می‌کشاند. از تقدیر دل خوشی ندارند. اکثرشان معتقدند هر بلایی که سرشان آمده از دست همین تقدیر است که با آنها سر ناسازگاری دارد. البته این حرف را می‌زنند و خودشان هم می‌دانند که برای آرامش و دلخوشی خودشان این حرف‌ها را می‌گویند. مشکل واقعی از جای دیگری است که با یک اشتباه، با یک غفلت یا شاید هم کنجکاوی و هیجان شروع شده است. نگاه‌شان هیچ رنگی ندارد و صدای هیچ زنگی آرامش و سکوتشان را بر هم نمی‌زند، سعی می‌کنند پاهای متورم‌شان را از هم پنهان کنند و به روی خودشان هم نیاورند برای معتادی که ترک کرده و اوایل دوران پاکی را طی می‌کند، 3 عامل خستگی، گرسنگی و عصبانی شدن مانند سم عمل می‌کند و امکان لغزش و برگشتن به طرف مواد را بیشتر می‌کند. بهمن می‌گوید:« من با کمک دوستانم و همت خودم توانستم مواد را ترک کنم، اما وقتی یادم می‌افتد که در سرمای زمستان مجبور بودم زیر پل‌ها و کنار خرابه‌ها بخوابم و مورد لعن و نفرین آدم‌هایی که از کنارم می‌گذشتند قرار بگیرم دلم می‌گیرد و دوست دارم معتادانی که هنوز به نتیجه نرسیدند که مواد را کنار بگذارند کنار جوی‌ها و خیابان‌ها آواره نشوند.»

نوازنده جوزده
خیلی چشم‌انتظار دیدن او روی سن اجرای کنسرت هستند؛ هنوز هم تصور می‌کنند که روزگارش تغییر کرده و فرصت نکرده که سری دوباره به روستا بزند. یاشار اکنون با ناخن‌های بلند، هنوز به آینده امید دارد و خود را در گروه موسیقی تصور می‌کند که خواننده در میان برنامه زنده‌اش، یکباره به طرفش می‌رود و نامش را به زبان می‌آورد؛ و بعد هم صدها نفر تشویقش می‌کنند. روزگاری یکی دو ناخن او بلند بود. آن هنگام که در پارک و محافل خانوادگی گیتار در دست می‌گرفت و می‌نواخت. روزبه‌روز به‌ کار و البته علاقه‌ای که داشت، دلبسته‌تر می‌شد. مخصوصا زمانی که دوست دیوار به دیوار خانه پدری، ویدئوی از او گرفت و در اینستاگرام آپلود کرد و ویرال و حسابی دیده شد. خودش می‌گوید: «حسن یه روز من را روی پشت‌بام خانه درحالی‌که آهنگی رو می‌نواختم، دید. خودش زد زیر آواز و خوب روی ریتم و تمپوی آهنگ سوار شد. همزمان با گوشی موبایل فیلمبرداری هم می‌کرد. فیلم رو گذاشت تو اینستا و از اون روز به بعد خیلیا به من پیام دادن که چرا نمی‌ری عضو یه گروه بشی...» راهی که یک ‌دوست دیگر پیش روی او گذاشت هم بعدها به ویدئویی منجر شد که یاشار در شبکه‌های اجتماعی بسیار دیده شود. آن زمان که گفت برود تهران و هر شب در یکی از بوستان‌های معروف برای مردم بنوازد. منظورش همان نوازنده‌های خیابانی بود. آنگونه بدون هیچ دردسری می‌تواند کلی پول دربیارود. از پدر اصرار که نرود و از یاشار پافشاری که اگر نرود جلو موفقیتش را گرفته. به قول هم‌تختی کناری‌اش در گرمخانه چیتگر، یاشار جو زده شده وگرنه پدر گفته بود بالاخره هر طور شده هزینه‌های موفقیت پسر را تامین می‌کند؛ حتی اگر شده او را تا مسابقات و جشنواره‌های کشف استعداد همراهی خواهد کرد. با این حال یاشار بی‌‌حساب و کتاب، خیابان‌گرد پایتخت شد؛ در میان نوازنده‌های دیگر که شاید مهارت خیلی از آنها را هم نداشت. پولی که هر شب در می‌آورد به زور یک‌ پرس غذای گرم می‌شد. بعد از چند ماه، ناقوس سرما هم به صدا درآمد و یاشار ماند و روی نداشتن برای برگشت به خانه. در میان خیابان‌های بزرگ تهران گم شد. او که زمانی صدایش در زادگاهش خریدار داشت، دارایی‌اش تنها چند کارتن بود و یک ‌کوله‌پشتی. گیتار را هم برای گذران امورات زندگی فروخته بود. تا اینکه ویدئوی یک ‌شهروند از او و جو سرد اطراف محله فرحزاد نجاتش داد. همین ویدئو کافی بود تا نیروهای خدمات اجتماعی شهرداری دست به‌کار شوند و گرمخانه را موقتا سرپناه یاشار کنند با امید به اینکه دوباره پاهایش توان بازگشت به خانه را پیدا کرده، دستانش جان تازه بگیرند و بتواند مثل قدیم به خوبی بنوازد.

دلایل و تاریخچه تأسیس گرمخانه‌ها
تأسیس گرمخانه یکی از سیاست‌هایی است که در راستای کنترل پدیده بی‌خانمانی که یکی از پیامدهای گسترش شهرنشینی و فقر شهری است، تعریف می‌شود. عنوان بی‌خانمان‌های شهری که در زمره فقرای شهری محسوب می‌شوند، به افرادی اطلاق می‌شود که مکان ثابت برای اقامت شبانه خود ندارند و عموماً در میادین و پارک‌ها به ‌سر می‌برند و یا در برخی اماکن دولتی ساکن‌اند. احداث گرمخانه در تمامی کشورهای جهان به‌عنوان یکی از سیاست‌های کنترل این موضوع درنظر گرفته شده است. در تهران این مسئله از سال ۸۲ بیشتر مورد توجه قرار گرفت؛ زمانی که به‌دلیل وجود سرمای شدید و بی‌توجهی نسبت به عواقب آن، چند نفری در سطح شهر تهران جان سپردند و این موضوع در رسانه‌ها سر و صدای زیادی به‌پا کرد. شهرداری تهران برای کنترل بیشتر این مسئله، اقدام به احداث فضاهایی کرد که نخستین نمونه‌های آن فضاهای چادرمانندی بودند و بعد کم‌کم گرمخانه‌ها احداث‌شدند.








 

این خبر را به اشتراک بگذارید