• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 16 آذر 1402
کد مطلب : 211617
+
-

وقت رفتن به باغ‌فیض است...

به بهانه بازگشت پیکر شهید مدافع حرم سردار‌حاج‌حسن اکبری به دیدار خانواده‌اش رفتیم

گزارش
وقت رفتن به باغ‌فیض است...

الناز عباسیان-روزنامه‌نگار

نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا از شب‌هایی که پا به پایشان از درد مجروحیت بیدار می‌ماند. نمی‌داند از غم ترکش‌های حسین بگوید یا شیمیایی‌شدن حسن. از غم رفتن همسر گریه کند یا پر‌کشیدن کوچک‌ترین پسر. حاجیه خانم لطیفه پناهی تمام روزهای 8سال دفاع‌مقدس، دلش برای دردانه‌هایش پرپر می‌زد و با هر صدای زنگ و هر کوبیدن در از جا می‌پرید که مبادا یکی از پسرها آمده باشد. بالاخره جنگ تمام شد و پسرها آمدند. اما چه آمدنی. هرکدام با یادگاری از جنگ بر تنشان برگشتند اما هرچه بود مادر خدا را شکر می‌کرد که برگشته‌اند. تا 25سال بعد که بازهم پسر کوچکش حسن هوای رفتن به سرش زد. جانبازی 50درصدی دوران جنگ هم مانعش نشد. برای دفاع از حرم آل‌الله رفت و شهید شد. اما پیکرش بازنگشت تا اینکه بعد از ۸ سال خبر آوردند که خبری در راه است.

بدرقه پسرم حسین
دست‌های چروک‌‌‌خورده و صورت آرامش از غم سال‌ها می‌گوید؛ رنج و دردها. دفتر و دستکم را که روی زمین پهن می‌کنم لطیفه خانم قصه‌ را از پسر بزرگش شروع می‌کند تا برسد به حاج‌حسن. دستم را می‌گیرد و می‌برد به سال‌های دور؛ از تولد فرزند تا دورانی که دشمن پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و همه بسیج شده بودند تا جواب محکمی به آن بدهند. بهار سال 49بود که پسری به دنیا آمد و شد حسن اکبری. آخرین پسر حاج‌الله وردی و لطیفه‌خانم. حسن با دو برادر بزرگ‌ترش در همین خانه بزرگ شد و در حیاط و کوچه‌اش شیطنت کرد و قدکشید. رفیق برادرها بود و مایه دلگرمی خواهرها. تازه وارد دبیرستان شده بود که هوای جبهه به سرش زد. هر دو برادر رفته بودند و او هم طاقت ماندن نداشت. شال و کلاه کرد و راهی شد. لطیفه‌خانم با یادآوری خاطرات لبخندی بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید: «پسر بزرگم ارتشی بود و از زمان شروع جنگ در فاو و اندیمشک و کردستان خدمت می‌کرد. اما به دو پسر دیگرم حسین و حسن کوچک‌تر بودند اجازه نمی‌دادم که بروند. سال 62تازه وارد دبیرستان شده بودند که فهمیدم در بسیج مسجد محله‌مان ثبت‌نام کرده‌اند. همان موقع رفتم سراغ مسئول بسیج و گفتم پسر بزرگم در جبهه است. چرا این بچه‌ها را ثبت‌نام کرده‌ای؟ اینها که سن و سالی برای جنگیدن ندارند. خندید و گفت حاج‌خانم فعلا در همین مسجد آموزش‌های مقدماتی را می‌بینند و تا زمانی که شما راضی نباشید نمی‌توانند بروند جبهه. تا روزی که حسن سراسیمه آمد خانه و گفت مامان داداش دارد می‌رود جبهه. گفتم ایرادی ندارد. برایش دعا کن که سالم برگردد. چادر سر کردم و رفتم بدرقه حسین تا با حال خوب برود.»

خاطرات جنگ زنده شدند
پسرها کم‌کم سر و سامان گرفتند و تشکیل خانواده داده و مشغول کار شدند. حاج‌حسن جذب سپاه شد و در دانشگاه افسری تحصیل کرد و پس از مدتی هم در دانشگاه به تدریس پرداخت. تا اینکه مصیبتی به نام داعش ظهورکرد و همه در مقابلش برای دفاع از اسلام و حرم اهل‌بیت بسیج شدند. حاج‌حسن هم هوای رفتن داشت اما تنها چیزی که او را نگه داشته بود بیماری پدر بود. مانده بود تا بر بالین پدر باشد. پدر که رفت دیگر طاقت نیاورد. بار سفر بست و راهی شد. لطیفه‌خانم که چشم‌هایش پر از اشک شده دستی به‌صورت حاج‌حسن درون قاب می‌کشد و از روز رفتن حاج‌حسن می‌گوید تا برسد به مجروحیت و برگشتنش. انگار همه‌‌چیز دوباره برای مادر تکرار شده است. باز هم پسر را راهی کرده و او مجروح برگشته بود. تنها تفاوتش این بود که حاج‌الله وردی هم رفته بود و او در تحمل غم حسن تنها شده بود.
حاج‌حسن با پایی مجروح برگشت و در بیمارستان بستری شد. هنوز کامل بهبود نیافته بود که بازهم‌ ساز رفتن را سر داد. نیاز به استراحت و مداوا داشت، اما آن سوی حلب بچه‌ها منتظرش بودند. این بار از همیشه سبک‌تر رفت. چشم به راهش بودیم تا اینکه 20آذر خبر دادند شهید شده. پیکرش را هم پیدا نکرده‌اند اما دیده‌اند که خمپاره به او اصابت کرده. 40روز قبل از سالگرد پدرش رفت تا مراسم سالگرد پدر با اربعین خودش همزمان شود.

دو برادر به فاصله 40روز رفتند جبهه
به اینجا که می‌رسد غمی برچهره‌اش سایه می‌اندازد و می‌گوید: «40روز بیشتر از رفتن حسین نگذشته بود که یکی از همسایه‌ها آمد و گفت حسن راهی جبهه شده است. می‌دانستم عدد شناسنامه‌اش را تغییر داده که بتواند برود. برای همین نمی‌خواستم مانعش شوم. بازهم چادر سر کردم و این بار رفتم بدرقه حسن. به او گفتم به برادرش سلام برساند و آنجا هوای همدیگر را داشته باشند. پسرها رفتند و هر چند‌ماه یک‌بار یکی‌شان مجروح و زخمی بر می‌گشت. آن زمان در محله‌مان (شهرک شریعتی) فقط یکی از همسایه‌ها تلفن داشت. هروقت که بچه‌ها زنگ می‌زدند هر کاری داشتم رها می‌کردم تا فقط یک صدای مامان‌گفتنشان را بشنوم. دلم که می‌گرفت به یاد ائمه(ع) و مصیبت حضرت زینب(س) می‌افتادم و آرام می‌گرفتم. تا اینکه جنگ تمام شد و هر 3تایشان برگشتند. حسین ترکش خورده بود و حسن هم شیمیایی شده بود و مدتی بعد معلوم شد نخاع و مهره‌های کمرش هم آسیب دیده است. اما با همه اینها خدا را شاکر بودم که پسرهایم آمده‌اند.»

دادمش به پای عمه‌سادات(س)
چشم به راه بودن بد دردی‌است. شب‌های جمعه که می‌شود نمی‌دانی دلتنگی‌هایت را روی کدام سنگ قبر ببری تا دلت کمی سبک شود. ۸ سال شب و روز این مادر چنین گذشت. می‌گویند خاک با خودش سردی می‌آورد اما برای لطیفه‌خانم قضیه فرق می‌کند. غم در چشم‌هایش دو دو می‌زند. می‌گوید تا وقتی پسرش را به خاک نسپرده برایش گریه نمی‌کند. دلش هنوز داغ دارد و تنها با دیدن اثری از پسر آرام می‌گیرد: «۸ سال جبهه را گذراند اما قسمت این بود که برای دفاع از حرم حضرت رقیه(س) برود. من دادمش به پای عمه سادات(س) و امیدوارم ایشان هم قبول کند و در آن دنیا دستمان را بگیرد. اما منتظر بودم تا حداقل اثری از او برگردد و بتوانم پسرم را به دل خاک بسپارم.
 قبل از رفتنش در قبرستان باغ‌فیض برای خودش قبر خریده بود. روی همان قبر برایش یادبود درست کرده‌اند. اما من تا حالا آنجا نرفته بودم. می‌رفتم ببینم پسرم نیست؟ وقتی پسرم را درون خاک نگذاشته‌ام چگونه دلم آرام بگیرد؟ هر وقت دلم برای حاج‌‌حسن تنگ می‌شد می‌رفتم سر مزار پدرش گریه می‌کردم و می‌گفتم خوش‌به‌حالت که رفتی غم از دست‌دادن فرزند را ندیدی. اما حالا دیگر وقت رفتن به باغ‌فیض است. حسن من برگشته...»







 

این خبر را به اشتراک بگذارید