کابوس فلینی و بادبادک مادرانه
مریم شوندی
گاهی فکر میکنم چقدر خوب میشد اگر میتوانستم مانند مردپالتوپوش فیلم هشتونیم، یکباره از وسط شلوغیهای زندگی پرواز کنم و بشوم یک بادبادک. این تصویر فلینی از کابوس قهرمانش، برای تمام ماهایی که میان ماشینها و هوشمصنوعیها و زندگی عصر مدرن گیرافتادهایم، یک رویاست. برای من اما این صحنه گذشته از حس رهایی، رویایی است که میتواند به یک سرانجام پر از تنهایی ختم شود؛ یک تنهایی رویایی.
برای ما زنهای خانهدار تنهایی نعمت است. خصوصا اگر مادر باشیم و شلوغیهای زندگی امانمان را بریده باشد، میتوانیم بهتر درک کنیم این کالای کمیاب، چقدر گرانقیمت و درخشان است. مهمانیهای شلوغ، آخر هفتههای پرازدحام و بچههایی که کارهایشان تمامی ندارد، میتواند هر آدمیزادی را تشنه تنهایی کند. اغلب ما تنهایی را در معنای منفی و بهمفهوم انزوا و بیکسی میدانیم و بهکار میبریم، اما بعد مثبت و سازنده آن یعنی فردیت و خلوت را نادیده میگیریم. ژیل دلوز، جایی درباره ژان لوکگدار و تنهاییاش میگوید: «او سخت و مدام کار میکند که حاصلش تنهایی است. او تنهای تنهاست. ولی نه یک تنهایی معمولی. تنهایی او خالی نیست، مملو از رویاها، خیالپردازیها و آدمهای گوناگون است. تنهایی او خلاق است!» حالا با حرفهای دلوز هم راحتتر میشود فهمید که تنهاییای که خالی نیست یک نیاز اساسی است و هم میشود خیلی راحت به گدار حسادت کرد. چون احتمالا در زندگی تجربه این را نداشته که کسانی برای هر کار ساده و پیشپاافتادهای مدام صدایش بزنند: مامان! البته تنهایی در انتهای طیف خودش هم قدری خطرناک میشود. شاید برای درک این میزان خطر، کافی باشد 3کلمه نویسنده، هتل و کوبریک را بهخاطر بیاوریم اما این را نمیشود انکار کرد که برای داشتن یک زندگی متعارف، دز مشخصی از تنهایی، ضروری و لازم است. من برای این دز مشخص، گاهی مجبورم کمی دیرتر از بچهها بخوابم تا فیلم ببینم. دوستی را میشناسم که بچههایش را به پرستار میسپارد تا چند ساعت در هفته به کتابخانه برود. دوستان دیگرم به تکنولوژی افتراسکول مجهز شدهاند تا با خیال راحت سرکار بروند. یادآوری تمام اینها برایم کمی عذابآور میشود. آیا ما موجوداتی را بهدنیا آوردهایم که میخواهیم از دستشان خلاص شویم؟ میگویید فقط گاهی؟ آیا ما موجوداتی را به دنیا آوردهایم که میخواهیم گاهی از دستشان خلاص شویم؟ قضیه هنوز هم وحشتناک است. ما مادرها همیشه بین «عشق و اتصال به فرزند» و «انقطاع از فرزند برای حفظ فردیت خود» در رفتوآمدیم. میان «بیابغلم بشین» و «امشب بابا برات قصه میگه». صبحها صدای بوسههایمان تا ته کوچه میرود و شبها صدای جروبحثهایمان. کنار سرویس مدرسه پر از ذوق میشویم و تا زنگ دوم نشده دلتنگشان. اما میشود بهراحتی اعتراف کرد که در لحظات دلبستگی چقدر زمان کارکرد خود را از دست میدهد و آنقدر کش میآید تا چیزی از احساس رقیقمان جا نماند. مثل اسلوموشن در قاب تصویر پر میشود. برعکس مواقعی که میخواهیم رها باشیم صحنهها با کاتهای سریع از پی هم میگذرند و این قابها اما کفاف ما و تمنای ما را نمیدهد. ما مادرها گاهی دوست داریم در قابی بدون بچهها دیدهشویم، قابی از یک زن که میتواند خارج از جایگاه همیشگی تعریف و دیدهشود. گاهی دوست داریم مثل مرد پالتوپوش فیلم فلینی بادبادکی باشیم تنها در آسمان، اگرچه میدانیم نخها در دست بچههاست و عاقبت صاف میافتیم پایین در آغوششان. ما مادرها همان سقوط را هم دوست داریم.