قرار نداشتم بخوانمش؛ چه زمانی که بارها روی میز پرفروشهای کتابفروشی بود و چه وقتی نسخه صوتیاش با کلی سروصدا تهیه شد از اسمش میترسیدم. میدانستم با روحیاتم سازگار نیست و برای همین راحت میتوانستم از کنار وسوسههای کتابفروشها که مدام پیشنهادش میدادند عبور کنم و جلد و نسخه صوتیاش را در سردر اپلیکیشنها، نادیده بگیرم. اما بالاخره گیر افتادم. «خاطرات یک آدمکش» هدیه از طرف دوستی صمیمی بود که من را به شک خواندن و نخواندن رساند و من خواندمش. یک سوم از کتاب گذشته بود که ترس پررنگ شد. صدای باز و بسته شدن در خانه همسایهها، عبور گاه گاه ماشین از کوچه و از همه بدتر، سکوت شهر در ساعت یازده و نیم شب آزارم میداد. اما کشش حافظه مارپیچ راوی از یکسو و تعداد صفحات کم کتاب از سویی دیگر، نمیگذاشت کتاب را رها کنم. در عین حال که از پافشاری این عذاب دادن ناراحت بودم، اما به خودم حق میدادم مگر چند بار تا آن روز پیش آمده بود تا بتوانم در ذهن قاتلی زنجیرهای بنشینم و از نگاه و ذهن او دنیا را ببینم، آن هم یک ذهن کمجان و رو به زوال را؟
اگر میتوانستم نوسانات احساسم را حین خواندن کتاب جایی نمایش دهم بیشباهت به یک نمودار سینوسی نمیشد. گاهی از شدت خشم به قاتل بد و بیراه میگفتم و در لحظاتی چنان استیصال ذهن فراموشکارش را درک میکردم که نه تنها برای او دلسوزی میکردم که نگران حافظه خود میشدم. دو سه باری دست از خواندن کشیدم، تاریخ تولد دختر برادرم، شامی که 2 شب پیش درست کرده بودم و پیامی را که صبح همان روز از مدرسه دخترم دریافت کرده بودم در ذهنم مرور کردم، همه یادم میآمد، اما به محض بازگشت به کتاب، گیجی مرد 70 ساله روی ذهنم سایه میانداخت و آنقدر این سایه پررنگ بود که دلم میخواست هر چه زودتر از خواندن کتاب نجات پیدا کنم، پیش از آن که فراموشی قاتل، به من هم سرایت کند.
کتاب تمام شد اما کیم یونگها از آن نویسندههایی نیست که به راحتی دست از سر خوانندهاش بردارد تازه موجی از سؤال و چالش در ذهنم آغاز شد که مهمترینش این بود: چطور یک نویسنده در سلامت عقل میتواند طوری از فراموشی و آلزایمر بنویسد که به خواننده بارها توهم فراموشی بدهد؟
و تا این لحظه تنها به یک جواب رسیدهام آن هم با تقلب از جملهای از کتاب. «شاعر، مثل یه آدمکش کاربلد، زبان را میدزده و دست آخر میکشدش».کیم یونگها مثل یک شاعر یا آدمکش کاربلد ذهن خواننده را حین خواندن «خاطرات یک آدمکش» میگیرد و میکشد و زمانی حافظه را به او بازمیگرداندکه خیالش راحت باشد خواننده تا سطر آخر صفحه آخر رمانش را خوانده باشد.
چهار شنبه 1 آذر 1402
کد مطلب :
209967
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/Mj2mO
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved