خواب
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی/ نویسنده داستان: کاترین وبر:
میگفتند لازم نیست کهنه عوض کند. در واقع لازم نبود هیچ کاری بکند. خانم وینتر گفت، چارلز موقعی که او و آقای وینتر به سینما میروند، میخوابد و تا برگشتنشان بیدار نمیشود. گفت بچه خوابش سنگین است؛ لازم نیست برایش شیشه پر کند. وقتی میرفتند سفارش کردند، اصلا در را باز نکند که به بچه سر بزند، چون در، صدای خیلی ناجوری دارد.
هریت هیچوقت بچه نگه نداشته بود، جز مدتی کوتاه که آنموقع هم 6سال داشت و خانم آنتلر ـ همسایهشان ـ یک بقچه به بغل او داد که نوزادشان آندره را به دست او سپردند. هریت ساکت نشست و وقتی خانم آنتلر بچه را از دستش گرفت، بازوهایش درد میکرد. اما حالا فرق میکرد و بچه تپل 7سالهای بود که از آن وقت هریت، بزرگتر بود.
بعد از 2ساعت خواندن بستههای پستی که روی میز توی اتاق خواب مرتب چیده بودند، خسته شد و از تماشای آلبوم ملالآور عکسهای عروسی که آدمهای خوشلباس و آراسته را نشان میداد که همهشان ارتودونسی لازم داشتند، حوصلهاش سر رفت. خود هریت تازه یک دوره دوساله سیمکشی دندانهایش را تمام کرده بود و به مسائل با سوءنیت حساسیت داشت. درحالیکه اینکانال آنکانال میکرد، با احتیاط به دستگیره اتاق بچه ور میرفت. انگار قفل بود. جرأت نمیکرد با فشار بیشتر در را هل بدهد. اگر سروصدا میکرد و بچه بیدار میشد و گریه میکرد چه خاکی توی سرش میریخت؟
پشت در گوش ایستاد و سعی کرد صدای نفسکشیدن بچه را بشنود اما صدایی نبود جز صدای گاهوبیگاه اتومبیلهای عبوری در جاده. نمیدانست چارلز چه شکلیاست؛ حتی نمیدانست چند سالش است. اصلا چرا وقتی آقای وینتر به او نزدیک شد و پیشنهاد نگهداری از بچه را به او داد، قبول کرد؟ قبلا او را ندیده بود. اینکه میگفت از قیافهاش فهمیده از پس کار برمیآید، تملقآمیز بود. انگار هر دختری به سن او بهخودی خود قادر بود بچه نگهدارد.
تا وقتی وینترها به خانه برگردند، هریت ته جام اسمارتیزهای «اماندام» را که روی میز عسلی بود درآورد. اول همه آبیها را خورد، بعد قرمزها، بعد از آن ته سبزها را بالا آورد و فقط زردها را باقی گذاشت.
پول زیادی به او دادند؛ خیلی زیاد! و هیچچیزی نپرسیدند. انگار خانم وینتر منتظر بود او برود بعد به بچهاش سر بزند. آقای وینتر در سکوت او را با ماشین به خانهشان رساند. دم در خانهاش به او گفت، زنم... حرفش را خورد. بعد منمنکنان گفت میدانی، متوجه هستی، نه؟ هریت بیآنکه نگاهش کند، جواب داد آره. راستش مطمئن نبود از چی حرف میزند، هرچند دستش آمد که واقعا چه منظوری دارد و میخواهد چه بگوید. از ماشین پیاده شد و او را تماشا کرد که گاز داد و رفت.
درباره نویسنده
کاترین وبر ـ نویسنده جوان آمریکایی ـ از داستاننویسان مطرح و صاحبسبک است. داستان حاضر با اطلاع و اجازه نویسنده برای نخستین بار به فارسی ترجمه شده است. وبر که چند رمان و مجموعه داستان دارد، هنگامی که خبردار شد داستان او را به فارسی ترجمه کردهام، با سخاوت چند جلد از آثارش را برایم فرستاد.
از میان آثار او میتوان به « اجسام از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند» و «مشق موسیقی» اشاره کرد. و بر درکانکتیکات زندگی میکند، بخشی از وقت خود را در وستکورک ایرلند میگذراند و در دانشگاه ییل به تدریس مشغول است.