• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
چهار شنبه 3 آبان 1402
کد مطلب : 206874
+
-

پناهگاه خانگی

کتابخانه پاییز
پناهگاه خانگی

باید برای ناهار روز بعد همبرگر درست می‌کردم، باید محض احتیاط یک لقمه نان و پنیر و گردو هم آماده می‌کردم تا اگر صبحانه مدرسه را دوست نداشت، داروی ضد‌حساسیتش را با معده خالی نخورد. باید با روبان سفید، یک جفت پاپیون بزرگ درست می‌کردم و به کش سرهای دخترک می‌دوختم تا بتوانم برای روز دوشنبه که ورزش دارد، موهایش را خرگوشی ببندم. همه اینها را از شب قبل لابه‌لای کارهای دیگر، مثل تحویل مطلب به شرکت و گردگیری میز تلویزیون نوشته و برگه را روی در یخچال چسبانده بودم. اما از صبح یک جفت چشم بهت‌زده، جلوی چشمانم بود که در گوشی دیده بودمش، صاحب کوچک چشمان
بهت زده در بیمارسنان بمباران شده‌ای بستری و بیشتر از آنی که ترسیده باشد، انگار متعجب بود، در نگاهش چیزی شبیه این جمله را می‌خواندم: «اگر دنیا انقدر ترسناکه، نمی‌خوامش» و هر بار که پلک می‌زدم می‌دیدمش. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. چند باری بی‌دلیل، از روی مبلی بلند شدم و روی مبل دیگری نشستم و بعد به‌دنبال راه فراری مناسب به سمت کتابخانه رفتم. همیشه وقتی حجم خبرهای بد در اطرافم بیشتر از ظرفیتم می‌شود، به پناهگاه‌های خانگی رو می‌آورم و یکی از پناهگاه‌های من کتابخانه‌ای‌ است که می‌تواند من را حداقل برای چند دقیقه از دنیای شلوغ خودم بیرون بکشد و به جهانی ببرد که در آن لحظه بیشتر از جهان واقعی دوستش دارم. اغلب انتخابم از بین کتاب‌هایی است که قبلا خوانده‌ام و مطمئنم کار نویسنده را می‌پسندم. این بار به سرزمین زویا پیرزاد در کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» پناهنده شدم.
سال 84خوانده بودمش و می‌دانستم این کتاب می‌تواند من را برای بازگشت به زندگی کوک کند، اما این بار متن برایم  عمقی تازه پیدا کرده بود. چند سال پیش دختری مجرد کتاب را خوانده بود و این بار مادری خانه‌دار کتاب را می‌خواند که می‌فهمید گم‌شدن زنی خانه‌دار یعنی چه و می‌فهمید در پس هر کار ساده‌ای از خانه چقدر فکر و خیال نشسته است. می‌فهمید روزمرگی، همان اندازه که آرامش‌بخش است، گاهی می‌تواند کسالت‌بار و کشنده شود و می‌فهمید اگر یک زن که نه اندازه دختری مجرد بی‌باک و نه اندازه مادربزرگی پا به سن گذاشته، خالی از هیجان است، چه جای سختی از زندگی ایستاده است و می‌فهمید چرا کتاب با تمام سادگی‌اش، توانسته راوی بحرانی بزرگ باشد.  این بار در خیلی از جاهای کتاب می‌توانستم خودم را جای کلاریس ببینم و دخترم را جای...نه نمی‌شد دخترم را جای یکی از دوقلوها ببینم؛ هربار همان چشمان بهت‌زده پسر مانع می‌شد. نمی‌دانم دعای مادری دل‌شکسته، بعد از خواندن کتابی که جهانی امن برای کودکان دارد تا چه حد به استجابت نزدیک است اما کتاب را که بستم از ته دل از خدا خواستم دیگر هیچ کودکی آلوده زهر جنگ نشود.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید