در باب مکانیسم جبران حذف فضاهای عمومی
مانی کلانی/ دانشجوی دکتری انسانشناسی
در فقدان فضاهای عمومی باهمزیستن و باهمبودن، نوع خاصی از روزمرگی، خودش را ـ باشکوه و بیبدیل ـ بر زندگی انسان ایرانی مسلط کرده است؛ چیزی با کیفیت خاصی از ملال و دلزدگی که از قضا اصلا حاد و افسردهکننده نیست.
سرنمونی این وضعیت را در آقای رضایینامی یافتم که در مجموع مسئلهای جدی در زندگی خود نداشت؛ مسئله پرچالشی که به زندگی او معنا ببخشد یا او را در تعارض با عادتهای روزمره زندگیاش قراردهد. او یک مرد ایرانی سنتی و روستاییزاده علاقهمند به موسیقی رادیویی گلها بود با آن سبک معمول «مرد کارمند / زن خانهدار»ی در زندگی شخصیاش. به همین سبکوسیاق، تیپ حقبهجانبی داشت و هرچند مثل همه، یک انقلابیگری خفیف را در آن دوران شور و شعار، از خود بروز داده بود، دوباره مثل همه و پس از فروکشکردن شعارها، دنبال کار و معاش خود رفته بود.
وقتی در عرصه عمومی، آقای رضاییـ و امثال او ـ به صورتی بازتابنده، زندگی معمولش را در نوعی ارزیابی منتقدانه، مورد کنکاش قرار ندهد نتیجه، این میشود که طوفانهای زندگی از انقلاب و جنگ تا کار کارمندی را بدون فرازونشیب و در پناه کاری کمدردسر ـ حالا در شرکت کشتیرانی ـ از سر بگذراند و دیگر نه غم و رنجی ناشی از آن همه اتفاقات را اصولا مهم بداند و نه احساس کند که اقتصادخواندنش در دانشگاه تهران، منشأ تحول عظیمی برای او شده است؛ از همین رو نیز در گستره زمان، شخصیتی پیدا کرده منطقی، عقلانی و با لبخندهای پدرانه و سرسنگین؛ همهچیز برای او روالی منظم و مشخص دارد که باید فرایند خود را طی کند. درباره داستانهای زندگی خود، آنها را چنان بدون فرازونشیب و با ریتمی یکنواخت بیان میکند که گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. گویی درکل دوران زندگی او، نکته مهمی وجود ندارد که همچون کشفشدن استعداد یا نوعی توانایی دگرگونساز، او را به شور و شوقی عظیم وادارد؛ شوقی تا بتواند بگوید که این همه کار کارمندی و بازنشستگی عاطل و باطل، مانعی برای رشد او نبوده است... تا اینکه نکتهای در زندگی او برجسته شد: آنجا که در قالب مکانیسم جبرانی در مقابل نبود فضاهای عمومی شهری یعنی فقدان جاهایی که او میتوانست بدون هیچ دلواپسی، بخشی از شهروندان این شهر شود و میان آدمها بُر بخورد و خودش را بازتعریف کند، یکی از جمعهای مردانه بازنشستگان سازمان کشتیرانی را پیدا کرد که در اکیپهای پرشمار 70 تا 100نفری و به مدیریت یک، 2 یا 3نفر از لوطیهای سازمان، چند روزی به خارج شهر و یک فضای خوشآبوهوا میروند، کبابی میخورند، آوازی میخوانند و خود را در لذت این تعامل غرق میکنند. پس او در حوزهای نیمهعمومی ـ نیمهخصوصی، عرصهای از کنشگری و متفاوتزیستن را یافت وقتی که گفت: «یک دوستی [دراین جمع] داریم که نه اینکه سنوسالش از بقیه بیشتر باشه ولی همه ازش فرمان میبرن؛ بسیار انسان مهربانیه، بسیار انسان خوبیه، همه رو دوست داره [ولی] من در مقابل او، اصلا هیچم! نه! من خیلی زوده به اون برسم. اون خیلی بزرگه». پس حتی در پستوی ذهن آقای رضایی نیز و از خلال فرایند پنهان ملالها، بیحسیها و بیتفاوتیهای شهری که انسان شهری را مسخ خود میکنند حال یک سلبریتی یا الگوی دستنیافتنی روزمره، دیگر واقعیتی دور از دسترس است؛ الگویی بهدروغ دستنیافتنی که ناخودآگاهانه، همان رویه فعلی فضاهای عمومی تجاریشده است؛ فضاهایی مانند مالها و مراکز خرید شهر که در بستر ایندست فضاها، سلبریتیهای پاپاستار، این دستنیافتنیبودن خود را همهجا و تا گعدههای بازنشستگی، تکثیر میکنند.
حتی اگر کیفیت روزمرگی بیحاشیه سوژههای اجتماعی یعنی ما، بیدردسر و بیتکلف باشد، به واسطه دورماندن از جمعهایی در بستر فضاهای عمومی شهر، گمشدهای بزرگ داریم که بابت نبودنش رنج میبریم. پس در اینجا حتی برای آقای رضایی نیز با آن زندگی همهچیزمرتبی که داشت، شور معنایی وجود دارد وگرنه خود را به صحرای خوشآبوهوا نمیزد تا آن را بیابد: باید رنجی باشد، سختیای در کار، حاشیه امنیتی گرفته شود و چالشی پدید آید تا فرد، شدن خود را در گذر از روزمرگی رقم بزند. اینجا بحران، رنج و درد ـ و به سوی بازتولید فضاهای عمومی شهری ـ سرمنشأ رهایی از این روزمرگیاست که درآن، فرومیافتیم یا بر بالای آن اوج میگیریم.