• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
یکشنبه 13 خرداد 1397
کد مطلب : 18902
+
-

از این‌رؤیا بیدار نخواهم شد

خاطره نخستین دیدار بعد از 15سال به روایت مریم کشاورز

زیباترین خاطره‌ام از حضرت امام(ره) به زمان انقلاب بازمی‌گردد. این را البته زیاد گفته‌اند ولی من از جنبه‌ای دیگر آن را روایت می‌کنم. این، یک‌جورهایی افتخار زندگی من تا لحظه مرگ است. من دختری 26-25ساله بودم که مدام در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. چیزی که بیشتر مردم می‌دانند این است که حضرت امام(ره) به محض ورود به ایران به بهشت‌زهرا رفتند. سپس شلوغی جمعیت و اینکه باید به مرکز شهر می‌آمدند باعث شد ایشان را با آمبولانس به خارج از بهشت زهرا منتقل کنند. بعد هم امام را با بالگرد به بیمارستان هزار تختخواب (امام خمینی فعلی) منتقل و سپس با ماشین یکی از پزشکان خارج شدند تا در نهایت با ماشین حاج آقا ناطق نوری راهی مدرسه رفاه شوند. امام خسته بودند و نمی‌توانستند به مدرسه رفاه بروند. این بحث مطرح شد که کجا بروند که امام کمی استراحت کند. حاج احمد‌آقا گفت خانه دخترعمو در خیابان شمیران (دکتر شریعتی فعلی) جای خوبی است؛ من دقیق نمی‌شناسم ولی اگر بروم می‌توانم شناسایی کنم.

آن موقع، پدرم، مادرم، مادربزرگم، راننده‌مان به نام حسین‌آقا و دایه خانوادگی‌مان به نام ننه‌خاتون، در خانه حضور داشتند. من هم بچه‌ام را پیش عمه‌ام که مادرشوهرم هم بود، گذاشته بودم و رفته بودم برای مراسم استقبال. بهادررضا آن موقع 5سالش بود. این کار هرروزمان بود؛ بچه را می‌گذاشتیم پیش عمه‌خانم و وصیت‌هایمان را می‌کردیم و به راهپیمایی می‌رفتیم که اگر تیر خوردیم یا بازداشت شدیم، نگران ما نباشند. خلاصه آن روز رفتیم بیرون تا راهی بهشت‌زهرا شویم ولی گفتند شلوغ است و نمی‌شود به بهشت‌زهرا رفت و موج جمعیت، اجازه این کار را نمی‌دهد. آن روز مردهای خانه هم به فرودگاه رفته بودند.

خلاصه حضرت امام با حاج احمدآقا و حاج‌آقا ناطق آمدند و منزل پدرم را پیدا کردند. هیچ‌کدام‌شان عمامه نداشتند و فقط عبا داشتند؛ ضمن اینکه فکر کنم حتی دو نفرشان کفش هم پایشان نبود. در را که زدند حسین‌آقا راننده‌مان دم در رفت و دید که سه نفر آمده‌اند و با آقا (آیت‌الله پسندیده) کار دارند. راننده ما اینها را نشناخت. مادرم در طبقه دوم خانه‌ای که حالت دوبلکس داشت، نماز می‌خواند. از آن بالا پرسید که حسین‌آقا چه خبر است؟ حسین‌آقا هم گفت که چند تا آقا آمده‌اند و با آقا کار دارند. آیت‌الله پسندیده هم به مدرسه رفاه رفته بود. مادرم گفت بگو که رفته‌اند مدرسه رفاه؛ تشریف بیاورند داخل یا اگر خواستند به مدرسه رفاه بروند. در این لحظه مادرم می‌گفت که یک احساسی به او گفت که باید بیاید پایین. خلاصه که با همان چادر نماز پایین رفت و تا چشمش به حضرت امام افتاد یکدفعه فریاد زد که ‌ای وای آقا هستند. تا مادرم فریاد زد، پدرم، مادربزرگم، حسین‌آقا و ننه‌خاتون دویدند به سمت آقا و ایشان را محکم به آغوش کشیدند. مادرم گفت که ‌ای وای، خودمان داریم آقا را می‌کشیم که! ولی حضرت امام فقط می‌خندیدند.

حضرت امام را به منزل می‌آورند و حاج احمد آقا می‌گوید که به کسی خبر ندهید. در این حین، یکی از برادرانم که برای استقبال به خیابان ‌رفته بود، زنگ می‌زند و وارد خانه می‌شود. وقتی چشمش به حضرت امام می‌افتد. با تعجب نگاه می‌کند و به پای ایشان می‌افتد.چون برادرم رابطه خوبی با من داشت، خیلی آهسته و آرام تلفن را برمی‌دارد که به من اطلاع بدهد که خودم را برسانم. حاج احمدآقا متوجه می‌شود و می‌پرسد چه کار می‌کنی؟ برادرم می‌گوید دارم به مریم اطلاع می‌دهم. حضرت امام می‌گویند اطلاع بدهید ولی تلفن را قطع کنید و دیگر به کسی نگویید. خلاصه برادرم به همسرش زنگ می‌زند تا یک‌جوری به من اطلاع بدهد که خودم را برسانم.چون پدرم ناراحتی قلبی داشته، عمه‌اش فکر کرده بود که شاید مشکلی برای او پیش آمده. خلاصه یک‌جوری به خانه پدرم رسیدم.

بهادررضا را هم با خودم برده بودم. وقتی در را باز کردم نتوانستم جلو بروم و دست‌شان را ببوسم. باقی محارم ایشان را به آغوش کشیده و می‌بوسیدند ولی چیزی در من ایجاد شده بود که نمی‌گذاشت جلوتر بروم؛ همین‌طور با فاصله ایستاده بودم. می‌ترسیدم اگر سرم را بالا بیاورم این لحظه خاص تمام شود؛ لحظه‌ای که برایم یک رؤیای صادقه بود و دوست نداشتم تمام شود. حضرت امام که متوجه شدند بالای سرم آمدند و به پشتم زدند و پرسیدند چرا سرت را بالا نمی‌کنی؟ من از سال 42 تو را ندیده‌ام؛ از 10- 9 سالگی. احساس عجیبی بود که تا به امروز فراموش‌اش نکرده‌ام.

این وسط، بهادررضا هم که از  نوارهای بچه‌های ستاد استقبال به بازویش بسته بود، با یک تفنگ چوبی اسباب‌بازی مدام توی اتاق جولان می‌داد. حضرت امام گفت داری چه کار می‌کنی؟ او هم گفت دارم از شما محافظت می‌کنم. همه کلی خندیدند. همان موقع رادیو را روشن کردند و رادیو بی‌بی‌سی گفت که مشخص نیست آیت‌الله خمینی کجاست. امام می‌خندید و می‌گفت بالاخره یک‌بار کاری کردیم که نفهمند ما کجا هستیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید