روایتی از زندگی حاج محمدرضا محجوبی، جانباز 70درصد و از خودگذشتگیهای همسرش
با تمام دردهایم، جانم فدای وطنم
الناز عباسیان- روزنامهنگار
درگذر پرشتاب روزها دوباره به سالروز میلاد حضرتعباس(ع) و روز جانباز رسیدیم تا به این بهانه یادی کنیم از کسانی که در آن دوران جانشان را کف دست گرفتند و به میان معرکه خون و آتش رفتند؛ کسانی که هنوز هم با زخمهایی به یادگار مانده از سالهای حماسه و ایثار زندگیشان را به سختی میگذرانند. درست مثل محمدرضا محجوبی جانباز70درصد دوران دفاعمقدس که 59ماه سابقه حضور در جبهه دارد و این روزها در بستر بیماری زندگیاش را میگذراند. کسی که گرچه در عملیات خیبر یک پای خود را از دست داد اما باز هم به میدان آمده و حماسه آفرید.
کافی است در مرورگر گوگل اسم محمدرضا محجوبی را سرچ کنیم و آن وقت یک فیلم کوتاه اما اثرگذار از روزهای دفاعمقدس و جبهههای نبرد را خواهید دید؛ فیلمی که در آن یکمرد جوان لاغراندام با موهای کمپشت بهعنوان راننده پشت فرمان یک وانتبار نشسته و با احوالپرسی گزارشگر از خودرو پایین میآید. اما چه آمدنی! یک پای او از زانو قطع شده. دیدن رانندهای با یک پا برای گزارشگر تعجبآور است و میپرسد: «چطور رانندگی میکنی برادرجان؟ با این پا؟» و محجوبی با نشان دادن کلاچی که خودش برای ماشین درست کرده جواب میدهد: «میبینی که! چون پای چپم قطع شده این کلاچ را درست کردهام.» و گزارشگر دوباره از او سؤال میکند: «چرا نمیروی استراحت کنی؟» و محجوبی میگوید: «تا انقلاب مهدی من باید در جبههها باشم. عملیات خیبر اینجوری شدم. از اول جنگ تا الان در جبهه هستم. اعزامی از تهران. شهرری. کارگر کارخانه ایرانیت هستم.» وقتی در پایان گزارشگر از او میپرسید پیامی برای مردم نداری؟ با شوق و هیجان خاصی میگوید: «پیام من برای مردم که سریع اینطور که امام گفته مردم بیان جبهه تا ریشه صدام کنده شود.»
اینها بخشهایی از فیلم به یادگار مانده از این جانباز غیور ایرانی است که این روزها متأسفانه در بستر بیماری است و سخت روزگار میگذراند. چند سال که نسبتا حال و احوالش بهتر بود برایمان از روزهای جنگ و خاطراتش میگفت اما حالا توان حرفزدن هم ندارد. با دعوت بیریا و صمیمی همسرش وارد خانهشان میشویم. حاج محمد را میبینم که روی تخت افتاده؛ بیحرکت و بیصدا.
چقدر خوشصحبت بود این مرد و حالا چه حیف که به این روز افتاده! خودش تعریف میکرد: «من آرپیجیزن بودم و در عملیات «خیبر» کنار رودخانه هورالهویزه برای بازکردن معبر وارد میدان مین شدم و با انفجار یکی از آنها پای چپ من بهشدت مجروح شد. همانجا زمینگیر شدم و آنقدر آتش دشمن سنگین بود که کسی نمیتوانست به کمک من بیاید. روی زمین افتاده بودم و از درد بهخودم میپیچیدم و وضعیت جسمیام هر لحظه بدتر میشد. آنقدر خون از بدن من رفت که دیگر توانی برایم نمانده بود و از شدت درد ناچار شدم با دستان خودم پایم را از بدنم جدا کنم.»
او مدتی را برای درمان به تهران میآید اما نمیتواند دور از جبهه دوام بیاورد و به همینخاطر دوباره قصد رفتن میکند: «من «پیک گردان» شده بودم و مسئولیت انتقال اخبار، دستور و نامههای فرماندهان به یکدیگر را برعهده داشتم. اما باز هم از تیر و ترکش دشمن بینصیب نماندم و دچار مجروحیت از ناحیه هر دوچشم و ریهها شده و موج انفجار روی اعصاب و روانم بهشدت تأثیر گذاشت. چشم چپم بهطور کامل بینایی ندارد و چشم راستم هم تار میبیند و ریه هایم نیز شیمیایی شدهاند و نمیتوانم درست نفس بکشم. با تمام این زخمها باز هم میگویم تمام تنم فدای وطنم.»
درآرزوی مدافعحرم شدن
تخت محجوبی در بالاترین نقطه از نخستین اتاق خانه قرار دارد که بیشتر وقتها روی آن دراز میکشد و داروهایش در میز کناریاش قراردارند. سالهاست که سرفههای خشک راه نفس او را گرفتهاند. بالای تختی که محجوبی روی آن دراز کشیده عکس دسته جمعی رزمندگان در لبنان قرار دارد. آن روزها که حالش بهتر بود برایمان از تکتک این عکسها خاطره تعریف میکرد و میگفت: «دلم برای رفیقهایم تنگ شده. وقتی جنگ تمام شد تا همین امروز دیگر آدمهایی با آن صفا و خلوص و یکرنگی ندیدم. آدمهایی که ظاهر و باطنشان یکی بود. از همنشینی با آنها سیر نمیشدی و دوست داشتی بنشینی و آنها حرف بزنند و تو فقط بشنوی. این روزها بیشتر از همیشه دلم برای همرزمانم در دوران دفاعمقدس تنگ شده است. هر وقت یادشان میکنم چشمهایم خیس اشک میشود، درست مثل همین الان.»
با اینکه این رزمنده زخم دیده، این روزها با جراحات بهجامانده از سالهای دفاعمقدس سر میکند و دردهای ناشی از این موضوع سالهاست که همدم همیشگی زندگیاش شده اما باز هم مرد میدان جنگ است و میگوید: «وقتی خبرهای مربوط به جنایات تکفیریها در عراق و سوریه را میشنوم که بیرحمانه انسانها را میکشند، به هم میریزم. از خدا میخواهم که کمک کند تا من هم قدمی در راه مبارزه با این دیوصفتان بردارم. در جنگ ایران و عراق، به سوریه و لبنان رفتهام و این 2کشور را خوب میشناسم. یکی از آرزوهای من در این روزها این است که بهعنوان مدافع حرم راهی شوم تا در مقابل تکفیریها سینه سپر کنم. هنوز هم با وجود تن رنجور و دردمندی که دارم اگر دشمن نگاه بد به خاک و ناموس و انقلاب داشته باشد به میدان میروم و عقب نمینشینم. خلاصه اینکه هنوز هم احساس مسئولیت میکنم و اعلام میکنم که روی من هم حساب کنید.»
بین اهالی صلح و آشتی برقرار میکرد
«او بهشدت مردمدار بود. امکان نداشت که خبردار شود کسی از اهالی یا کسبه محل گرفتار شده و به کمکش نرود. برای همین سعی میکرد از حال همه همسایهها باخبر باشد و اگر میتوانست کمکی به آنها کند دریغ نمیکرد. اگر بین اهالی یا کسبه محل کسانی با هم اختلافی داشتند ریشسفیدی میکرد تا مشکلشان حل شود. خوب به یاد دارم که وقتی میدید 2نفر که با هم کدورت داشتند مشکلشان حل شده و همدیگر را در آغوش گرفتهاند و با هم آشتی کردهاند چقدر خوشحال و راضی میشد. اهالی محلهمان هم به او ارادت و اعتماد ویژهای داشتند و مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند.» اینها را محمدرسول تصفیهچی، از همسایههای قدیمی حاجی میگوید.
مکث
همسر محجوبی:
کنار او بودن افتخار زندگیام است
«وقتی ریههای همسرم شیمیایی و در بیمارستان بستری شد، من مدام بالای سرش بودم. ریههای همسرم عفونی شده بود و سرفههای سختی میکرد که همین موضوع باعث شد تا من هم مبتلا شوم. امروز من سخت نفس میکشم و سرفه همدم همیشگی من است که حاصل سرایت ریههای شیمیایی همسرم به من است. هر 10فرزندمان سر خانه و زندگیشان رفتهاند و البته به ما سر میزنند. این روزها حاجآقا اصلا حال خوبی ندارند. حدود 8ماه است که وضعیت وخیمی دارند. 4ماه در بخش آیسییو بستری بودند و 4ماه است که در خانه تجهیزات پزشکی فراهم شده و پرستار بالای سر حاجی است. شرایط سختی داریم و اصلا قابلگفتن نیست اما هیچکدام از اینها باعث نشده که ذرهای از علاقه من به همسرم کم شود و من اگر توانایی داشتم حتما شبانهروز باز هم پرستاریاش را میکردم. الان هم کنار بالین هستم و برایش دعا میکنم و کنار او بودن افتخار زندگیام است.» اینها را عذرا گودرزی، همسر محجوبی میگوید که سابقه زندگی مشترکشان به 58سال برمیگردد.