• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
یکشنبه 30 بهمن 1401
کد مطلب : 185863
+
-

مرور خاطرات مادر شهید فرامرز فلفلیان

انار و عاشقانه‌های مادری

گفت‌وگو
انار و عاشقانه‌های مادری

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

دوران انقلاب را خیلی از ما به یاد داریم؛ روزهای پرتنشی که جوانان پرشور ایرانی بی‌سلاح و با دست خالی از آرمان‌های اسلامی دفاع کردند و با راندن شاه از کشور، رژیم پهلوی را برانداختند. پیروزی انقلاب که امروز از آن با افتخار یاد می‌کنیم به این راحتی به‌دست نیامده است. برای به ثمر رسیدنش خون‌های زیادی ریخته شده است. اگر امروز امنیت را در آغوش گرفته‌ایم به برکت وجود مادرهایی است که گل‌های خود را برای پا‌گیری نهال انقلاب پرپر کردند. نمونه بارز چنین شیرزن‌هایی در جامعه ما کم نیست. یکی از آنها فضه اسماعیلی‌راد است، مادر شهید فرامرز فلفلیان و جانبازان فریدون، فریبرز و فرهاد فلفلیان.

مادر مهم‌ترین و تأثیرگذارترین انسان در زندگی هر فرد است. اولویت شما در تربیت فرزندان‌تان چه بود؟ بیشتر به مسائل اعتقادی اهمیت می‌دادید یا اخلاق اجتماعی؟
اخلاق اجتماعی برگرفته از مسائل اعتقادی است. کسی که امور دینی خود را خوب انجام می‌دهد قطعا در روابط مردمی هم مراقب است. خود من سن و سالی نداشتم که ازدواج کردم و در واقع مربی من، همسرم بود. او مرد خداترس و مومنی بود. خیلی به حلال و حرام اهمیت می‌داد. همیشه به فکر دیگران بود. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. همیشه هم به من تذکر می‌داد که نماز صبح‌ات را سر وقت بخوان. خب من خیلی جوان بودم. گاهی اوقات تنبلی می‌کردم اما با کلام خوش، من را وادار به خواندن نماز اول وقت می‌کرد. در واقع من از او الگو گرفتم و در زندگی‌ام پیاده کردم. فرزندانم هم مثل پدرشان رفتار می‌کردند.

از مدرسه رفتنش بگویید؟
فرامرز، فرزند دومم بود. سال 1339 به‌دنیا آمد. شاگرد ممتاز بود. مدیر و معلم‌هایش خیلی دوستش داشتند. به سبب اخلاق و رفتارش همیشه مورد تحسین قرار می‌گرفت اما این را هم بگویم زیر بار حرف زور نمی‌رفت. هیچ وقت از یادم نمی‌رود روز اولی که می‌خواست به مدرسه برود، پدرش به او گفت که یادت باشد هیچ وقت چیزی که مربوط به تو نیست استفاده نکنی. ممکن است روی زمین مداد یا پاکن یا مدادتراشی ببینی، آن را به معلمت بده. تا اینکه 15- 14 ساله بود که پدرش از بالای داربست افتاد و کمرش شکست. همسرم بنا بود. همین شد که خانه‌نشین شود. من بودم و بچه‌های قدونیم قد. فرامرز وقتی این شرایط پیش آمد ترک تحصیل کرد و سر کار رفت. فرامرز پسر کوشایی بود. خرج زندگی را می‌داد. برای اینکه کم‌وکسری نداشته باشیم چند جا کار‌می‌کرد.

از چه زمانی فعالیت‌های انقلابی‌اش شروع شد؟
او از وقتی دانش‌آموز بود فعالیت‌هایی داشت اما من نمی‌دانستم. تا اینکه به رفتارش مشکوک شدم. وقت استراحتش که می‌شد به اتاقش می‌رفت و در را می‌بست. ساعت‌ها در آنجا می‌ماند و نمی‌دانستم چه می‌کند. رفتارش برایم تعجب داشت. به او شک کردم. یک روز که از خانه بیرون رفت سروقت وسایلش رفتم. عکس امام خمینی(ره) و چند اعلامیه پیدا کردم. بعدا فهمیدم آنها را در محله مخفیانه پخش می‌کند. اولش به من حرفی نمی‌زد. سر نترسی داشت. پسرخاله حاج آقا قرائتی در همین کوچه بالایی مغازه داشت. یک روز که برای خرید به مغازه‌اش رفتم گفت سلام من را به آقا فرامرز برسان و بگو که چند تا از آدامس‌هایی که می‌آورد به من هم بدهد. متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم. گفتم باشد. شب تا صبح نوارهایی که از پاریس می‌آمد و به دستش می‌رسید را گوش می‌داد و می‌نوشت. پتو را روی سرش می‌کشید که صدا بیرون نرود. بعدا خودم هم کمکش کردم و بسته‌های فرامرز را به‌دست همین پسرخاله آقای قرائتی می‌دادم. خیلی هم ماهرانه. همه را تا کرده و در کیسه‌ای می‌گذاشتم. وقتی به مغازه‌اش می‌رفتم. می‌گذاشتم مشتری‌ها بروند و به بهانه خرید جلوی دخل می‌ایستادم و خیلی عادی بسته را کنار سنگ ترازو می‌گذاشتم.

چه تاریخی شهید شد؟
21بهمن 57. روزی که می‌خواست به راهپیمایی برود. به من گفت مادر امروز روزش است. راستش متوجه منظورش نشدم. اما دلم آشوب شد. تا شب خبری از فرامرز نشد. تا اینکه صبح 22بهمن با حضور سرزده اقوام فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. جلوی تابوت او را خودم گرفته بودم. گریه هم نکردم. فرامرز وصیت کرده بود. دلش نمی‌خواست دشمن شاد شود. در مجلس عزایش هم صبورانه نشستم. همانطور که می‌خواست. با اینکه سال‌ها از شهادت او گذشته اما وقتی دلتنگ فرامرز می‌شوم یک انار جلوی عکسش می‌گذارم. انار خیلی دوست داشت. وقتی هم که فصل انار می‌شود، برایش انار خیرات می‌کنم.

مکث
لباسی که خیلی دوست داشت را می‌بخشید
هر سال پاییز که می‌شود مادر بیشتر از اوقات دیگر دلش هوای فرامرز را می‌کند. آخر فرامرز انار خیلی دوست داشت. وقتی ظرف انار دانه شده را جلویش می‌گذاشتند چنان با اشتیاق می‌خورد که مادر به وجد می‌آمد. فضه خانم آن روزها را خوب به یاد دارد که فرامرز، پسر بزرگش چطور برای او دلبری می‌کرد. همراز و عصای دستش بود. ذهنش خاطرات سال‌های گذشته را مرور می‌کند: «فرامرز خیلی شیک‌پوش و مرتب بود. بهترین لباس‌ها را برای خودش می‌خرید. البته برای ما هم کم نمی‌گذاشت. اما اگر نیازمندی می‌دید که سر و وضع مناسبی ندارد همان لباس گران‌قیمتی که خیلی دوست داشت را به او می‌بخشید. فرامرز من دل پر مهری داشت. اینطور نبود که فقط به فکر خودش باشد. کافی بود خبردار شود کسی از همسایه‌ها یا فامیل کسالت دارد. سریع به خانه‌اش می‌رفت و به او سر می‌زد. اگر کاری داشت انجام می‌داد.» فضه خانم خودش هم همینطور است. فرامرز خیلی خوب از اخلاق مادر الگوبرداری کرده است. می‌گوید: «خدا 4پسر و یک دختر به من عطا کرد. یکی‌شان را در راه خودش دادم. با همه‌شان رفیق بودم. هر جا می‌رفتند سایه به سایه‌شان بودم. به‌خصوص فرامرز که از همه پسرها بزرگ‌تر بود. من با زبان مهربانی با بچه‌هایم صحبت می‌کردم. مرتب قربان و تصدق‌شان می‌رفتم. کلامم بد نبود. برای همین بچه‌ها من را حامی خود می‌دانستند. هر‌کاری می‌کردند با من درمیان می‌گذاشتند. اختلاف سنی من با بچه‌هایم خیلی کم بود و توانسته بودم ارتباط خوبی با آنها برقرار کنم. مادر باید برای بچه‌هایش وقت بگذارد. محرم اسرارشان باشد. اگر مشکلی برایشان پیش آمد به جای تندی کمک‌شان دهد.» فضه خانم با شروع جنگ پسرهایش را راهی جبهه کرد بی‌آنکه یک لحظه فکر کند فرامرز را در راه پیروزی وطن داده و دیگر کافی است. اول از همه فریبرز راهی جبهه شد. بعد فرهاد و بعد هم فریدون. تعریف می‌کند: «هر سه آنها جانباز هستند. وقتی به من خبر دادند فریدون در بیمارستان قم بستری است. با چه بدبختی خودم را به آنجا رساندم. پرستار گفت نیم ساعتی است او را برده‌اند. دوباره به تهران برگشتم. وقتی او را دیدم مثل یک پارچه سیاه بود. از شدت عفونت کبود شده بود. چه به سرم آمد که دوباره سلامتش را به‌دست آورد. مردم باید بدانند که برای انقلاب یا امنیت کشورمان چه مادرهایی که داغدار نشده‌اند. ما خون جگر خورده‌ایم. اما راضی‌ام و شاکر خداوند.تا جایی هم که در توان داشته باشم بازهم از آنها حمایت می‌کنم.»

یاد
شهید هادی طارمی، محافظ سردار
پیشمرگ حاج‌قاسم

تنها یک‌روز مانده بود به تولد ۴۰سالگی‌اش که چنین شهادتی برای هادی رقم خورد. البته شهادت برای خانواده طارمی افتخاری است که پیش‌‌تر نصیب جواد، برادر بزرگ‌تر شده بود. این سرگرد پاسدار یک‌سال بعد از پیروزی انقلاب، ۱۴دی سال‌۱۳۵۸ متولد شد. او از نیروهای ولایی هیئت محبان حضرت‌زهرا(س) و از فعالان پایگاه بسیج شهید شهسواری و مسجد صاحب‌الزمان(عج) در منطقه‌۱۸شهر تهران بود. هادی وظیفه حفاظت از جان حاج‌قاسم در مأموریت‌های مهم و خطیر برون‌مرزی در کشورهای عراق و سوریه را بر عهده داشت و خود را پیشمرگ سردار می‌دانست.
حاج محمدرضا، پدر شهید بارها دینش را به این انقلاب جانانه ادا‌کرده؛ یکی در بحبوحه جنگ تحمیلی و دیگری در پاسداری از سردار دل‌ها، حاج‌قاسم. خودش هم بی‌نصیب از جنگ نمانده و مجروح از جبهه‌ها بازگشته اما می‌گوید چه فایده که شهادت نصیبش نشد. به پسرانش حسودی می‌کند که شهادت لایق‌شان شده و می‌گوید: «وقتی پیکر فرزند اولم جواد ۱۱‌سال بعد از عملیات خیبر بازگشت، هادی ۱۶‌سال داشت.
 از همان روزها بود که تحولات زیادی درون هادی به‌وجود آمد و خودسازی از هادی مردی ساخت نترس و جسور. وقتی سربازی‌اش تمام شد، به‌خاطر علاقه شدیدش به سپاه وارد این ارگان شد. اوایل در پادگان قدس برای نیروهای عراقی و سوری که برای آموزش به ایران می‌آمدند، آموزش نظامی می‌داد و بعد خودش سال‌1390برای مأموریت به سوریه اعزام شد. هادی تودار بود و به‌خاطر مسائل امنیتی حرفی از عملیات‌ها و کارهایی که انجام می‌داد، نمی‌زد. البته خبر داشتیم که محافظ حاج‌قاسم است. همین همراهی حاج‌قاسم باعث ایجاد یک علاقه شدید بین آنها شده بود. هادی شیفته سردار شده و سردار هم به هادی علاقه‌مند بود. هادی با ایشان رفت‌وآمد خانوادگی داشت و گاهی هم از درختان حیاط حاج‌قاسم برای ما میوه می‌آورد.»
سردار از مدت‌ها قبل چنین شهادتی را برای هادی پیش‌بینی کرده بود؛ موضوعی که پدر به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: «دختر حاج‌قاسم خاطراتی برایمان تعریف کردند که یکی از آنها مربوط به پیش‌‌بینی شهادت هادی در کنار سردار است. به‌گفته ایشان روزی سردار در حال رفتن به کرج بودند که به راننده می‌گویند شما پیاده شوید، هادی طارمی آمده. راننده می‌گوید چه اشکالی دارد؟ من هم می‌توانم همراه شما بیایم. سردار پاسخ داده که هادی تا آخر با من خواهد بود حتی در زمان شهادت. حاج‌قاسم این موضوع را حتی به‌خود هادی هم گفته بود و در چهره‌‌اش این اشتیاق را می‌دیدیم. اما هادی برای اینکه ما نگران نشویم، هرگز حرفی از شهادت پیش ما نمی‌زد. در خاطره دیگر دختر حاج‌قاسم می‌گویند وقتی برای عملیات‌ها عازم سفر بودند ما نگران‌شان می‌شدیم. حاج‌قاسم می‌‌گفت نگران نباشید، امروز هادی همراه من است.»

یاد
شهید وحید زمانی‌نیا؛ تازه‌دامادی که بختش در معیت سردار بود
شگفتی از قدرت بالای حاج‌قاسم

وحید دهه‌هفتادی بود. ۳۰تیر سال‌۱۳۷۱ در محله اتابک متولد شد اما زمان شهادت ساکن محله شهرری بودند. از ۹سالگی تکواندو را حرفه‌ای دنبال کرد اما وقتی نوبت به انتخاب رشته دانشگاهی رسید، تمام هم و غم‌اش قبولی در دانشگاه افسری شد. هم کنکور سراسری و هم دانشگاه افسری قبول شد اما ترجیح‌اش افسری بود. علاقه به مسائل نظامی و راهنمایی برادر بزر‌گ‌ترش حمید، او را به تحصیل در این دانشکده ترغیب کرد. همزمان با تحصیل، برای اعزام به سوریه به‌عنوان مدافع حرم داوطلب شد و ۴سال در سوریه حضور داشت. از اوایل سال‌1397تا لحظه شهادتش هم در معیت حاج‌قاسم سلیمانی بود. در بازخوانی خاطرات شهید «وحید زمانی‌نیا» دردناک‌تر از همه این است که این تازه‌داماد با ۲۷سال هنوز عروس‌اش را به خانه‌بخت نبرده بود. گویا قسمت این بود که به حجله شهادت قدم‌بگذارد.
«فریدون زمانی‌نیا»، پدر شهید، بازنشسته سپاه بوده و تربیت چنین فرزندانی را مدیون همسرش است و می‌گوید: «به‌دلیل مشغله‌های کاری در سپاه و حضور در جبهه، کمتر به مسائل تربیتی فرزندان می‌رسیدم و مادرشان این وظیفه سنگین را به دوش داشت. در حقیقت تربیت فرزندانم را مدیون او هستم. برادر بزرگ وحید هم پاسدار و به نوعی الگوی او بود. وحید از بچگی در هیئت بزرگ شده بود. دوستانش می‌گفتند در هیئت همه‌کار می‌کرد؛ از شستن ظرف‌ها و جاروکردن گرفته تا جفت‌کردن کفش‌ها. تا جایی که یک‌بار حاج‌حسین سازور به وحید گفته بود تو کی هستی که در هیئت همه‌کار می‌کنی؟»
گرچه همسر شهید از آرزوی قلبی وحید برای شهادت با‌خبر بود اما ‌اینگونه رفتن‌اش را باور نمی‌کند. خودش شنیده بود که لحظه جاری‌شدن خطبه عقد - که می‌گویند هر دعایی مستجاب می‌شود - وحید برای شهادتش دعا کرده بود. «زهرا غفاری» از آرزوی قلبی محافظ سردار این‌چنین می‌گوید: «3هفته قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفت: حرفی در دلم دارم که می‌خواهم به تو بگویم. کنجکاو و مشتاق شدم و گفتم: چه حرفی؟ گفت: دوست دارم به شهادت برسم. نه اینکه در رختخواب یا به‌گونه‌ای دیگر از این دنیا بروم. از شنیدن این حرف بی‌اختیار گریه کردم. آقا وحید بی‌تابی‌ام را که دید، دیگر حرفی در این‌باره با من نزد. اما خوب می‌دانستم به هر زیارتگاه و هیئتی که می‌رویم، طلب شهادت از خدا، آرزوی اول و آخر او است. در نهایت به آرزویش هم رسید.»
وحید گرچه در خانه از ماموریت‌ها و جزئیات کارهایش صحبت نمی‌‌کرد اما گاهی از ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد سردار برای زهرا می‌گفت. مثل آن شبی که وحید، حاج‌قاسم را ساعت یک‌بامداد به خانه‌اش می‌رساند تا بعد از یک روز کاری سخت استراحت کند اما ۲ساعت بعد تماس می‌گیرند که مجدد به‌دنبال حاج‌قاسم رفته تا او را برای کاری جدید همراهی کند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید