به بهانه روز جهانی رادیو
حکایت یک مجالست عزیز
مریم ساحلی
خاتون که چشمهایش را برای همیشه بست، روی میز کوچک کنار تختش یک لیوان آب نیمخورده بود و یک ورق قرص مسکن و رادیوی جیبی. در و دیوار خانه میدانستند که پیچ موج رادیو، سالهاست که عطر انگشتهای خاتون را به جان کشیده است؛ خاتونی که صبح به صبح، اول همدمش را روشن میکرد و بعد شعله زیر کتری آب را. سفره صبحانه با همراهی صدای رادیو پهن میشد و بعدش اهل خانه راهی مدرسه و محل کار میشدند؛ و تنها او میماند و جعبه سخنگو. همه ساعتهایی که رفتوروب میکرد، غذا میپخت، دوخت و دوز میکرد یا زیر آفتاب مینشست تا استخوانهایش رمق تازه پیدا کنند، رادیو روشن بود.
لمبههای سقف خانه خاتون از آن دورتر هم یادشان است. آن سالها که هر شب بیصبرانه چشم انتظار قصه شب بود؛ یا بعدتر وقتی که قد کشیده بود و مرغ دلش را به آوازها و آواهای سازها میسپرد. خاتون دیگر نیست اما همه آنهایی که میشناسندشان میدانند رادیوی جیبی، یک عمر انیسش بود و در همه این سالها حواسش بود تا ۴ باتری قلمی نو همیشه در خانه داشته باشد.
شاید حالا در روزگاری که دادهها با سرعتی شگفت مرزها را درمینوردند و بر صفحه گوشیهای همراه، آدمی را بهخود میخوانند؛ یا شبکههای تلویزیونی با تنوع و تعدد بالا میتوانند ساعتهای متمادی، توجه وسلایق مختلف را به خویش جلب کنند؛ تجسم عزت و احترامی که زمانی جعبه سخنگو داشت، دشوار باشد. اما واقعیت این است که در گذشتهای نه چندان دور، رادیو بسیار عزیز بوده است و آنها که سن و سالی را پشت سر گذاشتهاند، اخبار تلخ و شیرین بسیاری را از زبان گویندگان رادیو شنیدهاند. این روزها، جوانها شاید نقش این مجالست در زندگی بزرگترها و درگذشتگانشان را درنیابند ولی این همنشینی، به تار و پود سالهایی که گذشت و شاید برای بعضی همچنان در این سالها پیوند خورده است.
راستی کسی چه میداند حجم اندوه و اضطراب پدران و مادران چشمانتظار، اندر حوالی رادیوهای کوچک و بزرگ، در سالهای جنگ تا چه اندازه بوده است؟
و یا چهکسی میداند پیامی امیدناک که از رادیویی فرسوده به گوش یک راننده تاکسی خسته میرسد تا چه اندازه میتواند از زندگی نشان داشته باشد؟