شبگردهای ٣٠ تیر و ته خطیهای شوش
سیاهی شب رنگ و رخسارش پریده انتهای افق آبی تند و تیرهای قلب سیاهی را میشکافد و پیش میآید. شب در آستانه فروپاشی است ساعت از سهونیم شب هم گذشته. در این ساعت نقطهای از پایتخت پاتوق شبگردهای شاید وسواسی است. آنهایی که میخواهند بیوقت تفرج و گردش کنند. اینجا خیابان سی تیر است.
گذرگاهی خاص با سنگفرشی که آدم را میبرد به طهران قدیم. همان روزهایی که این شهر مثل همه شهرهای دیگر جهان در تب و تاب تجدد، تغییر و تحول را عجولانه تجربه میکرد. دوطرف این خیابان واگنهای فانتزی به صف شدهاند. هر واگن یک فروشگاه است؛ یک کافیشاپ، فستفودی، بستنیفروشی و شاید هم یک رستوران جمعجور یا یک کبابی و قهوهخانهای دبش.
خواب با چشمان مهمانان سیتیر قهر است. سیتیر اعجابانگیز هم هست. به بضاعت آدمها کاری ندارد. اینجا پاتوق خانوادههایی است که ترک موتورسیکلت نشستهاند و با شوق و خنده وارد خیابان میشوند. از وسیله نقلیهشان پیاده میشوند، موهایشان را صاف و مرتب میکنند دستی به لباسهایشان میکشند و وارد جمعیت شبگرد میشوند برای خوشگذرانی. اینجا پاتوق آدمهایی است که با اتومبیل آخرینسیستم وارد معرکه میشوند؛ اتومبیلهایی که پارکبانان را بهدنبال خود میکشاند. فرقی نمیکند سیتیر آنقدر جذاب و دنج هست که میان یک شب تاریک و یک شهر درندشت آدمها را جذب خود میکند؛ «آخرین نقطه اینجاست.آخرین نقطه که در شهر بیدار است اینجاست. جایی که میتوان در آن با انواع خوراکی و نوشیدنیهای گرم و سرد از خودت پذیرایی کنی. روزهای عادی تا ٣ صبح مشتری دارد اما ماه رمضان تا نزدیکای اذان صبح هم مردم میآیند. جمعیت کم نمیشود. معمولا کسانی که به اینجا میآیند رهگذر نیستند، میهمانانند و آمدند بمانند تا سحر. اطراف میزها مینشینند غذا و نوشیدنی سفارش میدهند و دورهمی گپ میزنند.خسته که میشوند پیادهروی میکنند تا انتهای خیابان سنگفرش میروند و بازمیگردند. اینجا ما مهمان ثابت و همیشگی هم زیاد داریم. تازهوارد هم زیاد میآید.» اینها را آقا سامان میگوید، مرد جوانی که یکی از واگنهای سیتیر را باسلیقهای خاص و جالب تبدیل کرده به کافی شاپ.
چند قدم آنطرفتر بوی لذیذی مشامها را پر میکند. بوی خوشمزهای که خانوادهها را به صف کرده. در این واگن کباب تابهای طبخ میشود. گران هم نیست.یک خانواده ٣نفره با ٢٥هزار تومان میتوانند مهمان کباب تابهای سیتیر شوند. زوج جوانی نیمهشب روی یکی از نیمکتها نشسته و به لقمه کباب آبدار گازهای جانانه میزنند. لاله خانم مهندس شیمی است. بعد از ٤ماه مشغله کاری امشب فرصت کرده به همراه علی همسرش بیاید سی تیر؛ «زمان با هم بودن و زندگی کردن در این شهر هر روز به تحلیل میرود. روزها قربانی کار و مشغله میشوند و تنها در آرامش شب میتوان با آسودگیخاطر معنای واقعی زندگی را در ذهن مرور کرد. شبهای تهران خیلی زود متأسفانه اسیر خاموشی میشوند. تنها مکانهای معدودی برای شبگردی هست. به برکتماه رمضان این مکانها پر رونق شده و امنیت در شب برای تفرج و گردش چند برابر است. در روز و ابتدای شب خیلی از آدمهای این شهر فرصت نمیکنند دور هم جمع شوند و معاشرت کنند. بهنظر من اینگونه مکانها برای این شهر یک ضرورت است».
چیزی به اذان صبح نمانده چند خیابان آنطرفتر میدان شوش است. پاتوق خوابزدههای همیشگی؛ خوابزدههایی که شب و روز در عالم هپروتاند و خیابانگردی میکنند. معتادان شبگرد مثل هر شب هجوم آوردهاند به میدان شوش و مولوی. اما امشب وضع فرق میکند. لوللول هستند. خیّرین به میدان آمدهاند تا مبادا شبگردهای تنها گرسنه بمانند. وقت سحر است آنها هم میهمان سفره سحری. آش و حلیم، نان و خرما به همهشان رسیده. دست به خیّران در میانشان نیستند غذا را تقسیم کرده و رفتهاند. معتادان آواره شوش و مولوی دست به دعا برداشتهاند آقا کریم که هنوز در هوای خرداد دل از اورکت رنگ و رو رفتهاش نکنده و بهقول خودش هنوز سرمای شب برفی تهران را در وجودش حس میکند با صدای اذان اشک در سرخی چشمانش میدود:«خدایا به برکت اینماه عزیز همه گرفتارها رو نجات بده. ما رو هم از این فلاکت و بدبختی نجات بده...»
در مسجدها باز شده، چراغ آشکدهها و رستورانها خاموش میشود. شهر شبگرد در هوای گرگ و میش سحر چشمانش را میبندد تا وقت افطار و شبی دوباره.