• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 12 دی 1401
کد مطلب : 181682
+
-

خیران خانواده‌ای را از آلونک نشینی نجات دادند

گلبهار و دخترانش از آلونک به آپارتمان رفتند

گزارش
گلبهار و دخترانش از آلونک به آپارتمان رفتند

رضا نیکنام- روزنامه‌نگار

وقتی رسیدیم‌ داخل ‌خرابه، کنار آلونک، مادر حسابی ترسیده‌ بود. چارقدش را گرفت جلوی صورتش و در‌حالی‌که شانه‌هایش می‌لرزید، سمت دخترانش رفت که بی‌صدا در گوشه‌ای کز کرده بودند. آن وسط خرابه، حال مادر بدتر از همه به‌نظر می‌رسید؛ انگار زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست ترس درونی‌اش را پنهان کند. از آن وقت‌ها بود که می‌گویند رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر درون.

صاحبخانه اسباب و اثاثیه را بیرون گذاشت
مامان گلبهار دست دخترانش را محکم می‌گیرد و زیر لب زمزمه می‌کند: «خدایا! دیگر خسته ‌شده‌ام، به‌خاطر این بچه‌های معصوم کمکم کن.» لابد شنیده‌اید که می‌گویند در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد. درد، کوه‌کوه می‌آید و غم از زمین و آسمان برایش می‌بارد. گلبهار به زحمت بغضش را فرومی‌خورد، به اسباب و اثاثیه کنج خرابه نگاه می‌اندازد و ماجرای پناه گرفتن در این آلونک را روی دایره می‌ریزد: «تا چند ماه قبل در یک خانه اجاره‌ای در شادآباد زندگی می‌کردیم. پول پیش اینجا را خیران داده بودند، اما مخارج زندگی آنقدر بالا رفت که دیگر از پس اجاره‌خانه برنمی‌آمدیم؛ برای همین پول پیش خانه کم‌کم از بین رفت تا اینکه یک روز دیدیم ته جیب‌مان خالی شده و برای همین آقای صاحبخانه اسباب و اثاثیه‌مان را بیرون گذاشت. آن موقع خجالت می‌کشیدیم دوباره به خیریه مراجعه کنیم و به‌ناچار به این خرابه پناه آوردیم. بعد از آن با کمک دخترانم با نخاله‌ و ضایعات یک آلونک درست کردیم که حداقل از حمله سگ‌ها در امان باشیم.»

گلبهار حتی توان فریاد زدن نداشت
دختر کوچک‌تر دست گذاشت روی شانه مادرش تا قوت قلبش در این‌ روزهای سرد باشد. با خودم گفتم چرا این زن و دو فرزندش تنها در این خرابه زندگی می‌کنند و سرپرست ندارند؟ اینکه شوهرش کجاست و چرا دور و برش نیست؟ انگار در دلش به ما می‌گفت کجای کارید، از پارسال گذاشته و رفته. کجای کارید که من... و این، همان موقعی بود که حس می‌کردم الان است که عصبانی شود، از درد و غم این ایام، صدایش را بیندازد توی گلویش و تا جان دارد، جیغ و هوار بکشد سرمان، بلکه شاید کمی‌آرام‌تر شود. اما گلبهار حتی توان داد و فریاد هم نداشت. تندتند به‌خودش می‌گفت: «اصلا چرا جمشید رفت؟ عاشق شدنش چه بود و رفتنش برای چه؟ حالا که زن و بچه‌اش بیشتر از همیشه به او نیاز دارد.»

اگر بابا برگردد، دیگر اذیتش نمی‌کنم
وقتی با گفتن اینها به‌جایی نمی‌رسید، حس می‌کردم که حالش از هست و نیست زندگی به هم می‌خورد؛ از شوهری که سرنوشتش را هنوز نمی‌داند و از سگ‌های ولگرد که در این بیابان دست از سرشان برنمی‌دارند و باعث ترس دخترانش می‌شوند. دختر، ناراحتی مادرش را می‌بیند و به او امید می‌دهد: «اگر بابا به خانه بر‌گردد، قول‌ می‌دهم که دیگر اذیتش نکنم! فردا برویم دنبالش؟» او دستانش را پرده چشمانی می‌کند که حالا میزبان اشک‌های مرواریدی‌اش شده! گلبهار همانطور که دستان سرد دخترش را در دستانش می‌گیرد، می‌گوید: «آفرین دخترم! من هم مثل تو امیدوارم که پدرت خیلی زود برگردد.» و بعد نگاهش را به نقطه‌ای دیگر از خرابه سر می‌دهد؛ انگار ته دلش به برگشتن جمشید امیدی ندارد!

جوهر خودکار از سرما یخ می‌زند
یخ مجلس را می‌شکنم و از دخترها می‌پرسم: «درس ‌می‌خوانید؟» دختر بزرگ‌تر همانطور که گوشه روسری‌اش را دور انگشتان کوچکش می‌پیچد، می‌گوید: «من کلاس یازدهم هستم و خواهر کوچک‌ترم دهم.» چشمان پر از تعجبم را جمع‌وجور می‌کنم و جوابش را با سؤالی به‌خودش برمی‌گردانم: «چطور مدرسه می‌روید، مگر توی این آلونک سرد و خاموش می‌توانید درس بخوانید!؟» نفسش را حبس می‌کند و می‌گوید: «خیلی سخت درس و تکلیف مدرسه را انجام می‌دهیم. گاهی سرمای هوا آنقدر زیاد است که جوهر خودکار یخ می‌زند و روی کاغذ نمی‌نویسد!» مادر، حرف دخترش را قطع می‌کند: «خب، به‌دلیل مشکلی که داشتیم، نمی‌توانستیم دخترم را جایی ثبت‌نام کنیم! اما به لطف خیریه جوادالائمه(ع) و شهرداری توانستیم نرگس را در مدرسه ثبت‌نام کنیم تا از درس عقب نماند.»

می‌خواهم دکتر مغز و اعصاب شوم
سؤال می‌کنم دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟ خواهر کوچک‌تر سکوتش را می‌شکند: «دوست دارم دکتر مغز و اعصاب شوم!» می‌پرسم: «چرا دکتر مغز و اعصاب؟» بلافاصله می‌گوید: «می‌خواهم پدرم را رایگان معالجه کنم. تا وقتی به خانه برگشت دیگر بی‌خودی سر مادرم داد و فریاد نکند و با ما آرام و مهربان باشد؛ مثل محبت همه پدرها برای دختران‌شان‌.» گلبهار، دعا می‌کند که دخترش به آرزویش برسد: «چون پدرش این اواخر خیلی عصبانی می‌شد، فکر می‌کند پدرش مریض است و مشکلش ناراحتی اعصاب و روان است! دخترم می‌داند وضعیت مالی ما چگونه است؛ می‌داند که خرج دوا و درمان را نداریم! بچه‌هایم دردهای خودشان را پنهان می‌کنند تا برای درمانشان نیازی به پول بیمارستان و دارو پیدا نکنند!»

فراهم شدن خانه به همت خیران دلسوز
از قضا حاج «محمدعلی‌ ذاکری» و دوستانش که آدم‌های خیری‌ هستند به این محل می‌آیند تا به این خانواده کمک کنند. آنها با حمایت و پشتیبانی معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری، مجمع خیران منطقه١٨ و حاج «مجید برزگر» از کمیته امداد امام‌خمینی(ره) یک واحد آپارتمان مسکونی مناسب و رایگان برای این خانواده تأمین کردند که تا زمانی که لازم است با خیال راحت در آن زندگی کنند و نگران اجاره‌بها نباشند.
با فاش شدن ماجرا، ناگهان چهره مادر و بچه‌هایش در این بیابان بی‌آب و علف، گل می‌اندازد. مادر حس خوبی دارد؛ انگار واقعا خدا صدایشان را شنیده، حتی خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنند. گلبهار لبخند می‌زند و می‌گوید: «ببخشید، اینجا هیچ وسیله‌ای برای پذیرایی نداریم.»
اسباب و اثاثیه این خانواده توسط کارگران شهرداری منطقه۱۸ و با خودرو از خرابه‌ای که در محدوده شادآباد منطقه١٨ قرار دارد به آپارتمان مورد نظر منتقل و بانوی خیر و نیک‌اندیش تهرانی که با کمیته امداد همکاری تنگاتنگی دارد، متعهد می‌شود که این زن و دخترانش بدون نگرانی در خانه جدیدشان زندگی کنند.




 

این خبر را به اشتراک بگذارید