شبی که ماه به شکل هندوانه در آمد
علیالله سلیمی
ننهایران از مدتها قبل برنامهریزی کرده بودو مطابق سلیقه هر یک از بچهها، تنقلات رنگارنگ و خوشمزه جور کرده، شیرینی خانگی پخته و سفرهای چیده بود که آدم را وسوسه میکرد کنارش بنشیند و دست ببرد به سمت خوردنی که دوستش دارد. انتظار ایرانخانم هم همین بود؛ بچهها همگی بیایند، حالا که خودشان بزرگ شدهاند با بچههایشان و عروسها و دامادها بیایند و مانند همه آن سالهای دور که با بودنِ بچهها خانه پر از شور و سرزندگی میشد، بگویند، بخندند، سربهسر همدیگر بگذارند، سرِ خوردن تنقلات و شیرینیهای خانگی ایرانخانم که همه فامیل و دوست و آشنا از طعمش تعریف میکردند و هنوز هم اگرآن را بچشند نظرشان همان است، از همدیگر سبقت بگیرند و خلاصه با بودنشان در خانه پدری، رنگ شاد زندگی را، به اندازه یک شب هم که شده به خانه ساکت زن و شوهر پیر بپاشند و طولانیترین شب سال را به خاطرهانگیزترین شب این سالها تبدیل کنند؛ این سالهای سالمندی برای زن و شوهری که به عشق بزرگ شدن بچهها پیر شده بودند و حالا هم همه دلخوشیشان، دلخوشی بچهها بود. انتظار ننهایران خیلی طول نکشید؛ بچهها بهموقع آمدند. سرِ شب با همسر و بچههایشان و دستهای پر از خوردنیهای عجیب و غریب برای ننهایران که حتی نام بیشتر آن خوردنیها را هم نمیدانست. عروسها و دامادها بستههای خوردنی را به ننهایران دادند که کنار سفره بگذارد. ننهایران با مهر و لبخند صدایش را بلند کرد که چرا اینها را خریدید، من خودم همهچیز را تهیه کردهام. هر جور خوردنی و تنقلات که به یادم مانده بود دوستشان دارید. عروسها هم خندیدند و گفتند غصه نخور مادرجان همه خوردنیها را امشب میخوریم. شب بلند است و ما هم امشب مهمان خانه شما هستیم. ننهایران خوشحال شد، اما این خوشحالی با جملهای که عروسکوچک به زبان آورد، رنگ باخت. عروسکوچک گفت:«مادرجان بچههای امروزی از این خوردنیهای فسفودطور و پفکطور بیشتر خوششان میآید.» بعد خنده بلندی کرد و گفت:«تنقلات و شیرینیهای خانگی شما را هم ما خودمان طوری میخوریم که همه ظرفها آخر شب خالی شود.» ننهایران اولش گیج شده بود از این حرف عروسکوچک، اما خیلی زود بهخود آمد و گفت:«آره دیگه بچههای امروزند، دیگه چه میشه کرد.» بعد هم رو به عروس کوچک کرد و گفت:«نوش جانتان. همه را درست کردهام که شما بخورید عزیزان دلم، نوشجانتان.» ساعتی بعد که پاسی از شب گذشته بود، بچهها هر یک در گوشهای از خانه بزرگ و دنج ننهایران با بستهای خوردنی در دست که با خود آورده بودند و گوشی موبایل در دست دیگر مشغول بودند و عروسها و دامادها هم هر چند کنار سفره بودند، اما یک چشمشان به گوشی موبایل بود و یک چشمشان به تلویزیون که داشت برنامه ویژه شب یلدا را پخش میکرد و چند مهمان از سلبریتیهای همیشه خندان در تلویزیون با هم بگو و بخند داشتند. ننهایران و شوهرش هم گوشهای ساکت نشسته بودند. ننهایران بلند شد رفت پرده اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد. هوای خنک آخرین شب پاییز به داخل خانه وزید و حواس بچهها و عروسها و دامادها را بهخود جلب کرد. یکی از بچهها گفت:«مادربزرگ بیرون خبری شده پنجره را باز کردی؟» ننهایران گفت:«آره ننهجان، دارم به آسمان نگاه میکنم؛ خیلی تماشایی شده، ماه به شکل هندوانه در آمده است!»