• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
شنبه 12 آذر 1401
کد مطلب : 178819
+
-

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم، میثم نجفی به مناسبت سالروز شهادتش

رفت و حلما را ندید

یاد
رفت و حلما را ندید

مهناز عباسیان _ روزنامه‌نگار

روحیه خاصی داشت. انگار از همان بچگی خمیره‌اش با نام اهل‌بیت(ع) شکل گرفته بود. حق هم داشت. هیچ‌وقت مادر بدون وضو به او شیر نداده بود؛ برای همین وقتی صحبت از امام حسین(ع) می‌شد میثم حال دیگری پیدا می‌کرد. او سوگند خورده بود که تا پای جان برای اهل‌بیت(ع) بایستد و به عهدش هم خوب وفا کرد. در اوج جوانی و به‌رغم انتظاری که برای تولد فرزندش می‌کشید راهی سوریه شد. مدتی در آنجا بود و مردانه برای حفظ حریم اسلام جنگید. سرانجام در 12آذرماه سال1393 بر اثر اصابت ترکش به سرش به درجه رفیع شهادت رسید. همسرش زهره نجفی، خاطرات خوش زندگی‌اش را برای ما بازگو می‌کند.

دهم اردیبهشت سال1367 به دنیا آمد. پدرش با روزی کارگری، زندگی‌شان را اداره می‌کرد و همه سعی‌اش بر این بود که فضای آرامی برای خانواده فراهم کند. میثم زیر نظر پدر و مادری خداترس پرورش یافته و همین باعث شده بود از همان دوران کودکی، بیشتر وقت خود را در مسجد بگذراند. رفت‌وآمد او انگیزه‌ای شد تا عضو نیروی بسیج شود و آینده‌ای درخشان و پربرکت برای خود رقم بزند. وقتی پا به جوانی گذاشت، به نیروی سپاه پیوست. کمی بعد هم به مادرش گفت که دوست دارد زودتر سروسامان بگیرد و همسری اختیار کند. پدر و مادر خیلی راضی به این امر نبودند چون میثم خیلی جوان بود و تجربه زیادی نداشت؛ با این حال مادر آستین بالا زد و دختری خوب و نجیب برایش انتخاب کرد که مورد پسند میثم واقع شد. آنها زندگی مشترک خود را سال1388 شروع کردند درحالی‌که میثم 21ساله تنها دارایی‌اش یک موتور و 500هزار تومان پول بود. اخلاق خوب میثم و محبتی که بی‌دریغ نثار قلب پرمهر همسرش می‌کرد باعث شده بود نوعروس خانه‌اش همیشه حس شادابی و سرزندگی کند. همسرش به یاد آن لحظه‌ها می‌افتد؛ «میثم خیلی شوخ بود. سر به سر همه می‌گذاشت. وقتی به خانه می‌آمد آنقدر شلوغ می‌کرد که اگر ساعتی نبود خانه سوت‌وکور می‌شد. میثم یک بسیجی شاد بود؛ اهل مسافرت و کوهنوردی. همه‌جا با هم می‌رفتیم. همه سعی‌اش را می‌کرد که به من بد نگذرد. بهترین روزهای زندگی‌ام را با میثم گذراندم.»

به این نبودن‌ها عادت می‌کنی
میثم تکاور بود؛ مسلط به همه فنون نظامی؛ اما این را هیچ‌کس به جز همسرش خبر نداشت. به او سپرده بود که در این باره حرفی نزند. اخلاقش اینطور بود؛ دلش نمی‌خواست کسی متوجه توانمندی‌های او شود. سال1393 بود که میثم عزمش را جزم کرد تا به سوریه برود. به کسی هم نگفت که چه می‌خواهد بکند و کجا برود؛ فقط شب‌هنگام به مادرش زنگ زد و گفت: «مامان، من را حلال کن؛ می‌خواهم همین اطراف، به ماموریت بروم.» 
میثم مدتی سوریه بود و برگشت اما گویی دلش را آنجا جا گذاشته بود. وقتی همسرش پرسید مگر سوریه چه دارد که اینجا ندارد؟ جواب داد: «نمی‌دانی! جنس خاک آنجا جور دیگری است.» او هنوز حال‌وهوای سوریه را داشت تا اینکه متوجه شد نوزادی در راه است. حس پدرانه‌اش اجازه نمی‌داد برای همسر و کودکی که هنوز به دنیا نیامده، کم و کسری بگذارد. علاوه بر کار در نیروی سپاه، شغل دومی هم پیدا کرد تا خانواده کوچکش در رفاه باشد؛ برای همین شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. همسرش تعریف می‌کند: «یک بار به میثم گفتم دوست ندارم دیر به خانه بیایی. او هم گفت بالاخره یک روزی می‌رسد که به این نبودن‌ها عادت کنی. می‌گفت دلم نمی‌خواهد برای مشکلات مالی به کسی رو بزنی. بچه آینده دارد؛ باید همه‌‌چیز برایش فراهم باشد.» 

شهید شد و فرزندش را ندید
میثم برای تولد فرزندش لحظه‌شماری می‌کرد. دوست داشت او را در آغوش بگیرد و عاشقانه‌های خود و دخترش را فریاد بزند؛ اما افسوس که این آرزو هیچ‌وقت محقق نشد. نجفی تعریف می‌کند: «بار آخری که رفت، دخترش هنوز متولد نشده بود». 
همسرش آخرین روزهای بارداری را پشت سر می‌گذاشت؛ نیاز داشت میثم کنارش باشد. برای همین وقتی میثم به او تلفن کرد، گفت: «خسته شدم؛ زودتر برگرد!» اما میثم در جوابش گفت: «زهره‌جان! سپرده‌ام‌تان به حضرت زینب(س) و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند. اسم دخترم را حلما بگذار.» 
مدت زیادی نگذشت که خبر مجروح‌شدن میثم را به خانواده‌اش دادند. او چند روز در کما بود و سرانجام در 13آذرماه سال1393 به شهادت رسید. حلما 17روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید