علیالله سلیمی _ نویسنده
دلتنگی و اصرار بچهها و نگرانی ما از تنهایی مادر که حالا درد زانوهایش هم به مجموع دردهای دوران سالمندیاش اضافه شده و تقریبا زمینگیرش کرده بود، کار خودش را کرد و رفتیم مادر را آوردیم پیش خودمان. نگفتیم برای چه مدتی قرار است پیش ما بماند. اگر میگفتیم تصمیم داریم شما را پیش خودمان نگهداریم حتما قبول نمیکرد، همانطور که تا حالا مقاومت کرده و بعد از مرگ پدر، نگذاشته بود چراغ خانه پدری خاموش شود و با همه مشکلاتی که یک زن سالمند و تنها میتواند داشته باشد و او همه را یکجا به اضافه انواع بیماریهای دوران سالمندی داشت، نشسته بود خانه خودش که همان خانه پدری ما هم بود و بعد از مرگ پدر، خانه بهشدت دلگیر و سوتوکور شده بود. وقت و بیوقت به مادر سر میزدیم اما بیشتر حالت گذری داشت و میگفتیم اگر کاری در خانه یا بیرون از خانه دارد بگوید تا برایش انجام دهیم. مادر معمولاً سعی میکرد کارهای خانه را خودش انجام دهد. هنوز بارقههایی از هنر کدبانویی و سلیقه مادرانه در وجودش مانده بود که به محض رفتن هر یک از ما به خانهاش، غذای مورد علاقهمان را درست کند و بگذارد جلوی ما و هنگامی که با لذت میخوریم و از دستپخت او تعریف میکنیم، او هم از تماشای غذا خوردن ما لذت ببرد و مدام قربان صدقه قد و بالای ما برود و دلش خوش باشد. گفتیم بچهها دلتنگ شما هستند و اگر بیایید پیش ما منت سر ما گذاشتید. تازه بهخودمان هم خوش میگذرد. قبول کرد. گفت:«من هم دلم برای بچهها و شما تنگ شده است. چرا زود به زود به اینجا سر نمیزنید. پدرتان به رحمت خدا رفته، من که هنوز هستم.» سر تکان دادیم و همان جملههایی را که بارها گفته بودیم باز هم تکرار کردیم. «مادرجان خودت که بهتر از همه میدانی از صبح تا شب سر کار هستیم و شب هم خسته و کوفته به خانه میرسیم. تازه! پایان هفته که مثل لشکر مغول اینجا آوار میشویم. خودت هم دستتنهایی. خدا را خوش نمیآید وقت و بیوقت مزاحم شما...» نمیگذاشت جمله در دهانمان تمام شود. «مزاحم چیه پسرم. خوشی زندگی من موقعی است که شما و بچهها اینجا هستید.» هنوز از کنار هم بودن لذت میبردیم و این باعث شد مادر با کمترین مقاومتی بپذیرد که بیاید پیش ما. روزی که آمد پیش ما، وسایل شخصی مختصری برداشته و با خود آورده بود. یعنی نمیخواهم خیلی اینجا بمانم و ما چیزی نگفتیم. تصمیم داشتیم کم کم راضیاش کنیم که برای همیشه پیش ما بماند. اگر یکدفعه میگفتیم حتما قبول نمیکرد. تجربهاش را داشتیم. همیشه میگفت: «در خانه خودم راحتترم. بیایم پیش شما اذیت میشوید. اینجا، در خانه خودم هنوز میتوانم کارهای خودم را خودم انجام دهم. هر وقت از دست و پا افتادم سر بارِ شما خواهم شد. خودم میدانم. دعا کنید تا زندهام بتوانم کارهای خودم را خودم انجام دهم، اینجوری خیلی راحتم.» آخرین باری که رفتم خانهاش و گفتم بلند شو وسایل شخصیات را بردار برویم چند روزی خانه ما، خیلی راحت گفت:«هر وقت میآیم خانه شما، نمیگذارید کار کنم و آن وقت من احساس بیهودگی میکنم. احساس میکنم از حالا سر بارِ شما هستم.» گفتم: «مادرجان این چه حرفی است. شما تاج سرِ ما هستید.» خندید و گفت:«این که تعارف است پسرم. واقعیتش این است که در خانه خودم از اینکه همین مختصر کارهای خودم را خودم انجام میدهم احساس خوبی دارم.» همین حرف مادر در یادم مانده بود. در خانه سپردم شام شب را مادر درست کند. قبول کرد. آن شب شامِ خانه ما طعم لذید دوران کودکیام را داشت. همین را به مادر گفتم. خندید و گفت: «تا هر وقت بخواهید درست کردن شام با من.»
چهار شنبه 9 آذر 1401
کد مطلب :
178636
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/3lQK4
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved