• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
سه شنبه 8 آذر 1401
کد مطلب : 178494
+
-

ابیگیل

ماگدا سابو

یک بار قطاری ترق‌ترق‌کنان سر رسید و از آنجا گذشت و پشت‌سرش یکی دیگر که نظامی‌ها را با خود می‌برد. قطار که نزدیک شد کل کار متوقف شد. سربازها با دیدن بچه‌های کلاس، آوازشان را قطع کردند و برگشتند طرف بچه‌مدرسه‌ای‌ها تا منظره آنها را حین کار تماشا کنند – مردانی جوان در راه جبهه جنگ خاموش و بی‌صدا به درختان سیب خیره شده بودند. این تجربه از آن تجاربی بود که گینا مدت‌ها بعد تازه به اهمیت و معنایش پی می‌برد. سربازهایی که همگی یکدفعه ساکت شده بودند و نگاه خیره‌شان که به او و دوستانش دوخته شده بود… مدت‌ها طول کشید تا بفهمد آن منظره برای سربازها چه معنایی داشته، مردانی در راه جبهه جنگ، در راه جایی ورای جبهه جنگ. یاد بچه‌های خودشان افتاده بودند، یاد خانواده‌هایشان، به تکه زمین کوچکی که باغچه خودشان بود فکر می‌کردند و به نظم شگفت طبیعت که بشر از طلیعه جهان زیر سلطه‌اش بود. اگر توی آن قطار راهی ِمقصدی نبودند که عاقبتش کشتن و کشته شدن بود، الان داشتند مثل آنها میوه می‌چیدند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
ابیگیل