بازی فوتبال رزمندهها
پرنیان سلطانی _ روزنامهنگار
کتاب «فوتبال و جنگ» روایت داستانی شهید ناصر کاظمی و زندگی فوتبالی او در جبهههای جنگ است. کاظمی در خرداد ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. در دانشگاه تربیتبدنی درس خواند و همزمان با تحصیل، بهکار معلمی در مدارس جنوب تهران پرداخت. پس از شروع جنگ تحمیلی به مناطق غرب کشور اعزام میشود و به فرماندهی سپاه پاوه رسید و سرانجام در ۶ شهریور ۱۳۶۱ حین پاکسازی محور پیرانشهر ـ سردشت به شهادت رسید. محمود جوانبخت، نویسنده کتاب «فوتبال و جنگ» در تدوین این کتاب مصاحبههایی با برادر شهید کاظمی و همرزمان وی انجام داده است. همچنین از منابع مکتوبی که درباره سرداران شهید استان تهران تهیه شده، به خوبی استفاده کرده است. او از زندگی شهید کاظمی ۸حادثه جالب و سوژه داستانی را کنار هم قرار داده است. فصلهای این کتاب عبارتند از: «پاهای خونی»، «حسادت»، «غریبهها»، «فرماندار موفرفری!»، «توکل بر خدا»، «عینک آقای رئیسجمهور»، «فوتبال و جنگ» و «او هنوز زنده است.»
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «بازی که تمام شد کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. از خجالت سرمان را انداختیم پایین. ناصر که کاپیتان بود گفت: «حرف گوش نمیکنید. صدبار گفتم فوتبال هم مثل جنگیدن است. هر کسی سر جای خودش باید درست بازی کنه ولی به گوشتان نرفت که نرفت. این هم نتیجهاش!» ۵ تا گل خورده بودیم.بچههای تیم سقز گوشه دیگر زمین بازی خستگی درمیکردند. نشسته بودند و داشتند به ما میخندیدند. یکی از آنها کش و قوسی به بدنش داد وخوش خوشان گفت: «تا شما باشید هوس بازی کردن با ما به سرتان نزند.» دیگری گفت: «آخر شما را چه به بازی با یک تیم حرفهای!» دستهجمعی خندیدند. خودشان را حرفهای میدانستند و ما را یک تیم ناشی بیدست و پا.
چند ماهی بود که فوتبال در گردان اجباری شده بود. اوایل تنبلیمان میآمد اما ناصر کاظمی اصرار داشت که برای آمادگی بدنی حتما باید ورزش کنیم و چون خودش بازیکن خوبی بود یک تیم فوتبال تشکیل داد. همه کاره هم خودش بود. هم بازیکن هم کاپیتان و هم مربی. چند دقیقه بعد کمی آرامتر شد. با خنده گفت: «یاالله. راه بیفتید برویم. آبرویمان رفت. حالا بچههای سقز میگویند اینها که یک ذره فوتبال بلد نیستند چطور میخواهند با ضدانقلاب بجنگند.»
از اینحرفش همه زدند زیر خنده و راه افتادیم. توی راه سر به سرش گذاشتیم. میخندید و گاه با تشر و خنده میگفت: «حالا ببینید بلایی سرتان بیاورم که آخر سر مثل ملیپوشها بازی کنید.» گفتیم: «ولی برادر کاظمی! آنوقت مجبور میشویم جبهه را ول کنیم و برویم دنبال فوتبال!» گفت: «نخیر! بنده هم آنقدر یادتان نمیدهم که حرفهای شوید. خیالتان تخت باشد.» همه به حرف کاظمی خندیدند.
... حالا نوبت ما بود که به آنها بخندیم. باورشان نمیشد که ما همان تیم قبلی باشیم. اگر قیافههایمان را فراموش کرده بودند حتما میگفتند که ناصر کاظمی رفته و با خودش فوتبالیست آورده است. از آنها بعید نبود. نشسته بودند و هر کس دلیل باخت را به گردن دیگری میانداخت. کم مانده بود یقه هم را بگیرند و کتککاری کنند. اما ناصر کاظمی در پوست خودش نمیگنجید. رفت طرف آنها و گفت: « توپ گرد است و زمین دراز. توی فوتبال همیشه یک طرف بازنده است و یک طرف برنده. دفعه بعد شما میبرید. بچهها زیاد خودتان را ناراحت نکنید!»