• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
چهار شنبه 20 مهر 1401
کد مطلب : 173763
+
-

افسانه منظوم

نگاه
افسانه منظوم

حافظ، معمایی است. او چه در روزگاران قدیم و چه در زمانه‌ای که مدرنیته تمام سنت‌های ما را به چالش می‌کشد، همچنان در ناخودآگاه ذهن و زبان ما حضور دارد. شعرش را که نگاه می‌کنیم، به‌نظرمان سهل و آسان می‌آید، بس که به حرف زدن طبیعی می‌ماند. با این حال هیچ‌کس دیگر را سراغ نداریم که مانند او سخن گفته  و شعرش هنوز هم زبان حال ایرانی‌جماعت گم شده در دنیای دود و ترافیک باشد. حافظ، یک راز است. شعر او ما را به باغ‌های پرگل شیراز می‌برد و یادمان می‌رود که او این اشعار نغز را زمانی سروده است که تیمور تاتار، از کله، مناره می‌ساخت و آنچه را که از حمله چنگیز، جان سالم به در برده بود، با خاک یکسان می‌کرد. یک روزنامه‌نگار آمریکایی نوشته بود:«شعر حافظ نمود زنده بودن ایرانیان است.» حافظ، یک ماجراست. او تبلیغ عشق و رندی می‌کند و پرهیز از ریاکاری. و ما اگر چه عاشق نیستیم و ریا می‌کنیم، اما همه رندیم.
  مثل هر بزرگ دیگری، زندگی او هم در دل افسانه‌ها گم شده است. 3،2 چیزی که از او می‌دانیم، از این قرار است: شمس‌الدین محمد، پسر بهاءالدین، در بین سال‌های 712 تا 727قمری در شیراز متولد شد و به سال792 قمری درگذشت و به خاک شیراز سپرده شد. چون قرآن را از بر داشت، تخلص شعری خود را «حافظ» برگزید. نزد دانشمندان زمان به تحصیل علوم و آداب پرداخت و در ادبیات فارسی، ادبیات عرب، تفسیر قرآن، فقه، نجوم و موسیقی خبره بود. روزگار را به بحث و درس گذراند. با نامورانی از قبیل سلمان ساوجی، کمال خجندی، ابوبکر زین‌الدین تایبادی، شاه نعمت‌الله ولی، شاه شیخ ابواسحاق، شاه‌شجاع، تیمور لنگ و بسیاری دیگر معاصر بود. در دوره پرآشوبی زندگی می‌کرد. از زادگاه خود سفر نکرد. در عهد خویش، مشهور و گرامی و ارجمند بود. فقط یک دیوان شعر از او به‌جامانده و همان کافی است.
  حافظ خودش پیش‌بینی کرده بود که مزارش «زیارتگه رندان جهان خواهد بود» و چنین شد. مدفن او تقریبا از همان روز دفنش مشهور شد و زیارت مقبره‌اش از همان وقت، جزو آداب و سنن شیرازیان و مسافران در آمد. تنها 10سال بعد از فوت حافظ، به دستور تیمور بر سر آرامگاه او عمارتی برپا شد که از شکل ظاهری آن جز گنبدی وسیع، چیز دیگری در کتاب‌ها ذکر نشده. شاه اسماعیل صفوی، ابتدا دستور خراب کردن این بنا را داد، ولی چون شنید که حافظ شیعه بوده، خودش مزاری برای او ساخت. شاه عباس پیاده به زیارت مزار او آمد و آن را توسعه داد. نادرشاه به درویش‌های ساکن در این مزار مستمری می‌داد و کریم خان نارنجستان مشهور امروزی را در کنار مزار حافظ ساخت و سنگ قبر نفیسی هم روی آرامگاه نهاد که تا امروز به جای مانده. در دوره قاجار هم چندین بار بنای آرامگاه که دیگر «حافظیه» خوانده می‌شد، تغییر کرد و هر امیری چیزی به آن افزود. یک‌بار هم مظفرالدین شاه هزارتومان برای ساخت بنایی جدید صرف کرد. این بنا برجا بود تا در سال1316، انجمن مفاخر ملی ایران، آرامگاه امروزی را ساخت.

همراه تاریک ‌شبان
 اندوه که آوار می‌شود یا تنهایی که بال و پر می‌گستراند، یاد همدمی در کوچه‌های بودن‌مان جان می‌گیرد که عمری همنشین شب‌های تاریک و سراسر گرداب ما بوده است. اوکه انگار در همه این احوالات بر خستگی شانه‌هایمان دست گذاشته و گفته: «کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها؟» 
 یلدا شبی نبوده که انارها با ترنم غزل‌هایش ترک نخورند و درد عشقی نبوده که با تفال به دیوانش اندک التیامی نیافته باشد. پارسیان خواجه شمس‌الدین، محمد، حافظ شیرازی را چون خویشان خویش می‌شناسند. او که صدها سال همدم شب هجران و خیال محال بوده و همراهِ گذر از بنفشه زارِ رویاهایمان. بغض که می‌آویزد به گلوهایمان، از او می‌شنویم، که لسان‌الغیب است و کلام برخاسته از دلش عجیب بر دل می‌نشیند. چه طاقچه‌ها در این دیار که سال‌ها میزبان دیوانش نبوده‌اند و چه بسیار بوده‌اند آنها که از هر طیف و طایفه‌ای با غزل‌های او زیسته‌اند. عمری‌است یعقوب‌های دیار ما، هر شب و روز چشم در راه، زیر لب زمزمه می‌کنند: «یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور / خانه احزان شود روزی گلستان غم مخور». طاقت‌شان هم اگر طاق شود، ندا می‌رسد:«ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت / با درد، صبر کن که دوا می‌فرستمت.» پر بی‌راه نیست اگر بگوییم، برای هر حال و هوایی که ابری شده باشد و نشسته باشد بر آسمان دل آدمی، سخنی از او هست که آرامِ جان باشد. ما از دیرباز دلبسته‌ او هستیم؛ ما که بیابان بسیار دیده‌ایم و هربار که خار مغیلان بر رنجوری تن و جانمان خلیده است، پژواک آوای «غم‌مخور» او مرهم زخم‌هایمان بوده و در گوش هم نجوا کرده‌ایم: «هیچ راهی نیست کآن‌را نیست پایان غم مخور.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید