• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
چهار شنبه 30 شهریور 1401
کد مطلب : 172178
+
-

مادرانه‌های خط مقدم

زنده‌یاد زهرا محمودی؛ تنها زنی که کارت تردد به خط مقدم جبهه را داشت

گزارش
مادرانه‌های خط مقدم

مژگان مهرابی _ روزنامه‌نگار

مادر جبهه‌ها صدایش می‌کردند. این لقب را رزمنده‌ها به او داده بودند. به پاس محبت‌های مادرانه‌اش. از 31شهریور سال1359 تا روزی که جنگ به پایان رسید پا‌به‌پای مردان در مناطق جنگی حضور داشت. کارش این بود که کمک‌های مردمی را جمع‌آوری کرده و به‌دست رزمنده‌ها برساند. آن هم شخصا، نه اینکه کار را  به دیگری واگذار کند. او حتی خانه‌اش را تبدیل به پایگاهی برای خدمت‌رسانی به جبهه‌ها کرده بود و هر روز پذیرای زنان آشنا و همسایه می‌شد تا کنار هم لوازم مورد نیاز جبهه‌ها را فراهم کنند. البته فعالیتش به اینجا ختم نمی‌شد. قسمت مهم کارش این بود که بسته‌های آماده شده را بار کامیون کند و با گفتن ذکر «یاعلی از تو مدد» راهی منطقه جنگی شود. او به محض ورود به خط مقدم سنگر به سنگر می‌رفت و پای صحبت رزمنده‌ها می‌نشست. پرس‌وجو می‌کرد چه کم‌و‌کسری دارند تا فراهم کند. در یک کلام زهرا محمودی شیرزنی بود که حلاوت محبت مادرانه‌اش را کسانی که در سال‌های دفاع‌مقدس در جبهه‌ها حضور داشتند هنوز فراموش نکرده‌اند. زنی که 8سال در خط مقدم برای رزمنده‌ها مادری کرد و پسرش «علی اقبال» را هم در راه کشور فدا کرد. هفته دفاع‌مقدس فرصت خوبی برای دیدار با او بود اما این مادر سال‌هاست مهمان پسر شهیدش شده است و در سال 89 درگذشت. به پاس مادرانه این بانو، گفت‌وگویی که در زمان حیاتش با او داشته‌ایم را مرور می‌کنیم.
محمودی از همان اولش هم دست به خیر بود. کافی بود بداند کسی نیاز به کمک دارد لحظه‌ای تردید نمی‌کرد به هر نحوی شده دستش را می‌گرفت. در دوران پهلوی خیریه کوچکی با چند خانم دیگر راه انداخته بود و به امور نیازمندان رسیدگی می‌کرد. انقلاب که پیروز شد همین رویه را ادامه داد البته با خدمات بیشتر. تا اینکه جنگ شروع شد. 31شهریور ماه سال1359 یعنی همان روز اولی که صدام رسما اعلان جنگ داد، محمودی با جمعی از دوستانش مقابل ساختمان مجلس رفت و بیانه‌ای خواند: «ما زنان مسلمان پشت انقلاب خود ایستاده‌ایم و با تمام وجود در پشت جبهه از کشور و نظام در برابر دشمن متجاوز دفاع می‌کنیم.» این جمله‌اش شعار نبود. بی‌فوت وقت آستین همت را بالا زد و شروع کرد به جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای جبهه. محمودی می‌گفت: «با شروع جنگ علی به جبهه رفت. من هم خانه‌ام را تبدیل به پایگاه مردمی کردم. صبح تا غروب زن‌های همسایه دسته‌دسته می‌آمدند و می‌رفتند و همگی مشغول کار بودند؛ از درست کردن سبزی قورمه تا نان روغنی و حلوا. لباس زیر مردانه هم می‌دوختیم.» او تصمیم گرفت کمک‌های مردمی را خودش به جبهه‌ها برساند. می‌خواست برای رزمنده‌ها مادری کند. می‌گفت: «جوان‌هایی که از کشور دفاع می‌کنند بیشتر از مهمات به محبت مادری و تقویت روحیه نیاز دارند.» برای همین ساک سفرش را بست که همراه با کامیون‌ها راهی شود. اما مسئولان سپاه اجازه ندادند. البته حق هم داشتند منطقه جنگی مناسب برای حضور یک بانو نبود. با این حال محمودی مایوس نشد. هر روز به مقر سپاه می‌رفت تا بتواند مجوز بگیرد. آنقدر رفت‌وآمد تا بالاخره مسئولان وقت برایش برگه تردد صادر کردند.

می‌دانم کجا آمده‌ام!
زهرا محمودی هدایای مردم را بار کامیون کرد و راهی سوسنگرد شد. زن‌ها با سلیقه در هر بسته مقداری آجیل و تنقلات، یک دست لباس زیر مردانه و یک عکس امام‌خمینی(ره) گذاشته و کادو کرده بودند. وقتی ماشین به سوسنگرد رسید رزمنده‌هایی که نگهبانی می‌دادند جلوی ماشین را گرفتند. دیدن یک بانو در منطقه جنگی برای آنها تعجب داشت. یکی‌شان گفت: «مادر شما برای چه اینجا آمده‌اید؟ از این جلوتر نمی‌توانید بروید. برای‌تان خطر دارد.» اما محمودی مادرانه به رزمنده نگاهی کرد و کارت تردد را نشان او داد و گفت: «من سپاهی‌ام. می‌دانم خطرناک است. می‌دانم کجا آمده‌ام. اما من یک مادرم و دوست دارم در شرایط سخت کنار بچه‌هایم باشم. همه شما فرزندان من هستید درست مثل علی که او هم در جبهه است.» این جمله آبی شد روی آتش دل آن رزمنده. انگار مادرش این حرف‌ها را می‌زد. حالش خوب شد. راه را باز کرد و محمودی برای نخستین بار وارد منطقه عملیاتی شد. روزها یکی یکی از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند. محمودی چند روز در منطقه می‌ماند و برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی یکی‌دو روز هم به تهران می‌آمد. انگار صفا و مروه‌اش شده بود جاده تهران- جنوب. او وقتی تلاش و یکدستی مردم در دوران جنگ را به یاد می‌آورد چشم‌هایش برق می‌زد. انگار بهترین خاطره زندگی‌اش را تعریف می‌کرد:«غیر از پول و مواد خوراکی خیلی‌ها طلا می‌آوردند. من 10کیلو طلا فروختم و با پولش مایحتاج رزمنده‌ها را تهیه کردم. شاید باورتان نشود اما 30تا حمام صحرایی و تعداد زیادی منبع آب خریدم و به خط مقدم بردم.» 

تا سنگر رزمنده‌ها سینه‌خیز رفتم
محمودی 4سال اول جنگ بیشتر در مناطق جنوبی حضور داشت. یک روز دشت‌عباس و روز دیگر بستان و هویزه. نیرویی در وجودش حس می‌کرد که پیش از آن تجربه‌اش نکرده بود. رفت‌وآمد او به جبهه باعث شده بود رزمند‌ها قوت قلبی بگیرند. از دیدنش قند توی دلشان آب شود. تا او را می‌دیدند می‌گفتند مادر محمودی آمده است. بعضی هم مادر جبهه‌ها صدایش می‌کردند. هر چه بود به شجاعتش می‌بالیدند. او خاطره‌ای تعریف می‌کرد: «یک بار جاده آبادان و ماهشهر را بسته بودند. بچه‌ها روی زمین خوابیده بودند و تیراندازی می‌کردند. راننده کامیون وحشت کرده بود. از ماشین پیاده شدم و تا سنگر بچه‌ها سینه‌خیز رفتم و خودم را به آنها رساندم. بچه‌ها می‌جنگیدند و من کادوی‌شان را کنار دست‌شان می‌گذاشتم. منطقه که کمی آرام گرفت یکی از رزمنده‌ها کم سن و سال بود، گفت می‌شود امروز مهمان ما باشید؟ گفتم چرا نمی‌شود.» 

رساندن آذوقه بالای کوه پر از برف
محمودی جاهایی می‌رفت که هیچ‌کس انتظار دیدنش را نداشت زمانی آب و غذا می‌رساند که رزمنده‌ها ساعت‌ها گرسنه و تشنه بودند. یک‌بار که به سردشت رفته بود متوجه شد هلی‌کوپتری که حامل مواد غذایی بوده بسته‌ها را پایین انداخته و آنها در گودال افتاده و برف روی‌شان را گرفته است. حتی 2نفر هم که می‌خواستند بسته‌ها را بیرون بیاورند زیر برف مانده بودند. محمودی چند بسته آذوقه برداشت و سوار تراکتور شد و خود را به دامنه کوه رساند. بعد از آن پیاده تا بالای کوه رفت. بی‌توجه به سرمای گزنده و پایی که در برف گیر می‌کرد. به هر سختی بود خود را به رزمنده‌ها رساند. می‌گفت: «شهید صیادشیرازی، فرمانده عملیات بود تا من را دید به سمتم آمد و گفت مادر چرا خودت را به این خطر انداختی؟ شرمنده کردی! نمی‌دانم چطور تا آن بالا رفته بودم. وقتی می‌خواستم پایین بیایم روی کیسه نایلونی نشستم و تا پایین سر خوردم.» 

عیادت به شرط کمک به جبهه 
انسیه اقبالی، دختر محمودی از روز مجروح‌شدن مادرش خاطره‌ای تعریف می‌کند: «مادرم در سفری که به گیلانغرب داشت حین برگشت دچار سانحه رانندگی شد و طحالش پاره شد. او را در بیمارستان بستری کردند. هر روز تعداد زیادی دوست و آشنا برای دیدنش می‌آمدند. او به همه اعلام کرده بود هیچ‌چیز برای عیادت نیاورند به جایش اگر می‌خواهند او را خوشحال کنند وجهی برای کمک به جبهه بدهند. کیسه‌ای هم کنار تختش گذاشته بود و مردم پول را در آن می‌انداختند. آن زمان مبلغ 60هزار تومان جمع شد.» 

مکث
نه‌فقط مادر علی، مادر تمام رزمنده‌ها

اسفند سال1366. بچه‌ها در ارتفاعات ماووت بودند. بعد از درگیری روز گذشته تشنگی بی‌تابشان کرده بود. علی اقبالی ظرفی برداشت و از کوه پایین آمد تا آب از رودخانه بیاورد. حین بازگشت هنوز به نیمه راه نرسیده هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند و علی همراه چند رزمنده دیگر به شهادت رسید. او در لحظه آخر به فرمانده‌اش گفت: «به مادرم بگویید پاسداری از راه امام(ره) را فراموش نکند.» روزهای اول نوروز سال1367 بود که پیکرش را آوردند. مادر نه گریه می‌کرد و نه حرفی زد. محکم ایستاده و فقط نظاره می‌کرد. می‌گفت: «دوست ندارم گریه‌ام را منافقین ببیندند و خوشحال شوند.» از علی 3فرزند به یادگار مانده است. حسین، محمد و محسن که امروز افتخار جامعه‌مان هستند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید