عیسی محمدی - روزنامهنگار
چند وقت پیش بود که داشتیم با یکی از دوستان، درباره فردی صحبت میکردیم که سبک زندگی خاصی را برای خودش برگزیده بود. به چه ترتیب؟ به این شکل، که این فرد اقدام به سفرهای خاصی میکرد؛ بدون اینکه بودجهای داشته باشد یا حتی در کشور مقصد، آشنای درست و حسابی داشته باشد. آنها از طریق فضای مجازی همدیگر را پیدا و با کار در مزرعهها و... ، هزینه زندگی و سفرشان را تأمین میکردند. حقیقت امر در ابتدا که این قضیه را شنیدم، با خودم گفتم چه روش مسخرهای؛ آدم کار و زندگیاش را رها کند و به بلاد غربت و ناشناخته برود که چه بشود؟ اما بعدها که بیشتر به ماجرا فکر کردم، دیدم در ایامی که حتی جوانتر بودم، چقدر اینچنین بودم و چقدر به این نوع سفرها و رها گشت و گذار کردنها علاقهمند بودم. اما این علاقه از کجا میآید؟ و چرا اساسا انسانها در جوانی علاقه بیشتری به این ماجراجوییها دارند؟
کلیدواژههایی که میخواهم از آنها صحبت کنم همینهاست: ماجراجویی و جوانی. راستش را بخواهید بخشی از افسردگیها و خمودگیها و... امروز ما هم شاید به این سبک زندگی برگردد. این البته، ارتباطی به مشکلات مالی و اقتصادی رایج هم ندارد. شما حتی میتوانید در کشورهای مرفه اسکاندیناوی و کانادا و... هم زندگی کنید، اما سر از جنگلهای آفریقا و هند و آمازون و دهها جای دیگر دربیاورید تا بتوانید این حس را در خودتان زنده کنید و زنده نگهدارید. اما این حس یعنی چه و از چه چیزی داریم صحبت میکنیم؟
حقیقت این است که مقداری از ماجراجویی در زندگی هر انسانی لازم است. قاعدهاش هم از اینجا میآید که ما نیز بخشی از طبیعت هستیم و ماجراجویی و عدمامنیت، بخشی از ذات طبیعت است. طبیعت را، معمولا آفرینش بدون انسان تعریف میکنند؛ که البته این تعریف بیشتر برای شناخت و تقسیمبندی جزئیتر است، وگرنه ما نیز بخشی از طبیعت محسوب میشویم. حالا آمدهاند و گفتهاند که این طبیعت به علاوه انسان، اسمش چیز دیگری میشود یا انسان منهای طبیعت اسمش میشود جامعه و چیزهایی از این قبیل. حالا هر چه که هست، ما بخشی از این طبیعت هستیم. بهیاد داشته باشیم که انسان در طبقهبندی کلی، ابتدا حیوان است و سپس تقسیم به حیوان ناطق و حیوان عاقل و حیوان... میشود. یعنی در اصل همان قواعد حاکم بر زندگی حیوانی، در زندگی انسانی هم حاکم است، با این تفاوت که چیزی به اسم عقل، آنها را مدیریت میکند تا به حیات انسانی و جایگاه انسانی و عقلانی و منطقی و تعادل هم برسیم. اما این باعث نمیشود تا به کلی، فراموش کنیم که دیگر نسبتی با زندگی حیوانی نداریم. متأسفانه اینطور برداشت میشود که چون «حیوان» بودن نوعی بار منفی در گفتوگوهای ما دارد، پس لابد هر چیزی که ما را به آنها نسبت بدهد مکروه و زشت است. درحالیکه چنین تفکری سراسر اشتباه است. اتفاقا حیوانات در خیلی از جهات، از ما پیشرفتهتر و کاملتر و متعادلتر حرکت میکنند و این ما هستیم که عقب ماندهایم. حالا این بحثهای مفصل را کنار میگذاریم و به بحث اصلیمان میپردازیم. تا به حال به این فکر کردهاید که ورزشها و تفریحات و حتی زندگی ماجراجویانه، اول اینکه چرا اینقدر طرفدار دارد و دوم اینکه چرا برای عموم مردم جذاب است؟ همهاش به همین نکته بازمیگردد که همه ما فطرتا، درک میکنیم که باید سرزنده باشیم، نه اینکه صرفا زنده باشیم و زندگی کنیم. سرچشمه سرزندگی نیز، همین ماجراجوییهاست، چرا که اساسا باعث میشود از حوزه و دایره امن خود خارج شده و به مسیری برویم که مشخص نیست نتیجهای دارد یا ندارد. این، البته شاید برای غالب مردم ترسناک باشد و دوستش نداشته باشند؛ چرا که عادت بد و معتادگونهای به زندگی امن و قابل پیشبینی پیدا کردهاند. آنها در یک پارادوکس بزرگ زندگی میکنند: هم میدانند که باید درصدی از ماجراجویی و بیترس بودن را در زندگی تجربه کنند و هم اینکه این روش کمی ترسناک است و دوست ندارند از دایره امنشان خارج شوند. به همین دلیل است که عمرها در این تناقض و تعلیق سپری میشود و چه انرژیهای عظیمی که از دست میروند.
حالا اینکه این ماجراجویی و به سمت ترس رفتن و از ترسها گذشتن باید چگونه باشد و چه میزانی باشد و...، بحثهایی مفصلتر و ثانویه هستند که میماند برای بعدها. اما اصل ماجرا، این است که گاهی ما در زندگیهایمان درست مثل رانندگی در یک بزرگراه چندصدکیلومتری مستقیم عمل میکنیم؛ فقط با یک دنده و در یک مسیر و در یک جهت و... نتیجهاش میشود عادت به این وضعیت و رخوتآلودگی و خستگی و حتی خوابآلودگی. در نتیجه با نخستین مانع و چالش، چنان به فنا میرویم که ناگفتنی است. اینها بهدلیل آن است که ما در طول مسیر، مدام از هوشیاریمان کمال استفاده را نبردهایم. دقت کردهاید حیوانها چقدر تیز و هوشیارند؟ به این دلیل که مدام در حال ناامنی و ماجراجویی هستند. همینها باعث میشود تا در اوج آگاهی نسبت به پیرامون خود باشند. همینها در نهایت، هوشیاری آنها را به اوج میرسانند و این، همان نکتهای است که زندگی را هم خوشایند میسازد؛ هم ماجراجویانه و هم سرزنده. و سرزندگی، همان چیزی است که امروزه نهتنها در زندگیهای امروزین ما گم و گور شده، که حتی در سطح بینالمللی هم بهشدت ناپدید شده است. ماجرا هم صرفا یک نگاه ساده ورزشی و رفتاری و سبک زندگی نیست، یک نگاه فلسفی و معنوی اساسی است که تنها یکی از رویکردهای رفتاری آن، همین ورزشهای ماجراجویانه و سفرها و سبک زندگیهاست. قصه اینجاست که به قول ابوسعید ابوالخیر، آنگاه که از این حلقه و زندان آسایشهایی که برای خودمان ساختهایم بگذریم، به مقصد رسیدهایم؛ یعنی ذهنمان را طوری پرورش دادهایم که ما را به مقصد خواهد رساند؛ مسیری که از مبدأ یک زندگی امن و رخوتآلوده آغاز شده و در جاده هوشیاری کامل دنبال میشود و به مقصدی میرسد که در آن خبری از ترس نیست و ترسها پشت سر گذاشته شدهاند و هر چه هست بیترسی و عشق است... .
در نکوهش دایره امن امنیت
در همینه زمینه :