• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
پنج شنبه 27 مرداد 1401
کد مطلب : 168944
+
-

چراغی در اعماق

پژمان سهرابی

چک، چک، چک
 آب همچنان چکه می‌کرد.
به آنچه از خودش مانده بود نگاه کرد. به پایی که زیر آوار گیر افتاده بود.
 سر چرخاند. کمی آن‌سوتر چراغ کلاه ایمنی با کورسوی نورش هنوز چشمک می‌زد. نوری که انگار یک سرش همچنان به دنیای 
38متر بالاتر وصل بود.
دستی تکانش داد.
 «نباید بخوابی!»
 «راحتم بگذار.»
 «به بچه‌هایت فکر کن. قوی باش.»
 در هیچ موقعیت دیگری یک معدنچی جرأت نداشت اینطور خودمانی با او حرف بزند؛ با اویی که می‌گفت یک لنگه در ماشینم از زندگی همه آنها روی هم بیشتر می‌ارزد.
 پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. 2روز می‌شد که غذا نخورده بود. آب ولی از جایی می‌ریخت و حوضچه ریزی تشکیل داده بود که انگشتانش را به‌سختی در آن‌تر می‌کرد و روی لب‌ها می‌گذاشت.
 «تو چقدر از من حقوق می‌گیری؟»
 معدنچی با آنکه زخمش با هر حرکتی تیر می‌کشید خندید: «زیاد!»
 «ارزش این‌همه خونی که از دست داده‌ای را داشت؟»
 «هیس گوش کن!»
 صدای مته می‌آمد. کمک در راه بود. اما آیا راه درست؟ چند متر بالاتر و چند متر گمراه‌تر؟ هوا داشت تمام می‌شد.
 معدنچی افکار او را خواند: «توی این دالان‌ها، بهتر از هر جایی خدا را حس کرده‌ام. یقین دارم که ما را می‌بیند. به این چراغ کلاهم نگاه کن. حبابش شکسته ولی هنوز نمرده. معجزه است.»
 تشنه بود ولی نای آب خوردن نداشت. نمی‌دانست چند ساعت طول کشید؛ بیهوش بود یا در خواب؟ گهگداری حس می‌کرد از اثر انگشتانی نمناک لب‌هایش خنک شده‌اند.  داشتند بالای سرش چیزی را می‌کوبیدند، نزدیک، نزدیک، نزدیک‌تر. ناگهان نسیمی وزید و شعاع‌های نور متقاطع چشمانش را آزرد. صدای گفت‌وگوها را شنید. دریافت که دست‌هایی بلندش کرده‌اند. دانست که به‌سوی سطح زمین می‌رود.
 تاریک بود، اما نه تاریکی غیراندود درون دخمه. تاریکی شب بود و او زیر آسمان، روی برانکارد.
پیرامونش جنب‌وجوش زیادی جریان داشت. سر چرخاند و به کنارش نگریست. از پوششی که روی معدنچی کشیده بودند فقط یک دست بیرون مانده بود؛ دستی سیاه و مهربان. از زیر پارچه، روشنایی ضعیف چراغ کلاهش دیده می‌شد.
 پیش از آنکه به داخل آمبولانس انتقالش دهند تقلایی کرد. مردان سفیدپوش توجهی نکردند. نای حرف زدن نداشت، از مچ یکی‌شان گرفت و با نگاهی التماس‌آمیز به کلاه معدنچی اشاره کرد. مرد رفت و کلاه را آورد و توی بغل او گذاشت. کلاهی که چراغش سوسو می‌زد و هنوز خاموش نشده بود.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید