• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 26 تیر 1401
کد مطلب : 166078
+
-

ورقی از آسمان؛ نرم و لطیف

پای صحبت‌های مادر شهید قدیر سرلک، از فرماندهان مدافع حرم که عید غدیر سالروز میلاد اوست

گزارش
ورقی از آسمان؛ نرم و لطیف

شهره کیانوش‌راد- روزنامه‌نگار

هفته‌ها را شمرد، یک هفته، 2هفته، 3هفته، 6هفته و... .  فقط چند روز دیگر باقی مانده بود تا قدیر به قولش عمل کند. قرار بود وقتی از ماموریت برگشت، با هم به پابوس امام‌رضا(ع) بروند. قدیر اما چند روز زودتر از موعد مقرر، سبکبال و عاشق، به دیدار یار رفت. حالا مادر هر وقت دلش می‌گیرد، هر وقت می‌خواهد از سختی و درد روزگار، از دلتنگی برای همسرش و از نبودن پسرانش قدیر و داوود گله کند، رو به قاب عکس شهیدش می‌نشیند و ساعت‌ها با او درد دل می‌کند. عید غدیر که می‌شود بیشتر از هر زمان دیگر به یاد او می‌افتد؛ به یاد خاطره شیرین روزی که همه شهر چراغانی شده بود و هدیه‌ای آسمانی در بغل او جای گرفت. در آستانه عید غدیر، با مادر شهید مدافع حرم، قدیر سرلک،  ساعتی به گفت‌وگو نشستیم.

قدیر؛ هدیه عید غدیر
«شب عید غدیر بود. خیابان‌ها را چراغانی کرده بودند. اشرف سرش را چسبانده بود به شیشه ماشین و بیرون را نگاه می‌کرد. بین 2عید قربان و غدیر آنقدر به تیرهای برق و در و دیوار چراغ زده بودند که دردش را یادش رفته بود. همه حواسش پی چراغانی‌های شهر بود؛ از بس که ریسه‌های لامپ‌های رنگارنگ کنار هم مرتب صف کشیده بودند. چشم از چراغ‌ها بر‌نداشت تا اینکه عبدالحسین، جلوی بیمارستان اکبرآبادی نگه داشت و گفت رسیدیم. حدود ساعت 5صبح روز عید غدیر بچه به دنیا آمد... مادر زل زد به چشم‌های بسته نوزادی که در آغوش‌اش گذاشته بودند. شروع کرد به صلوات‌فرستادن. یک قطره از شیر را گذاشت روی انگشت و گذاشت کنار بینی نوزاد و آهسته گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم» چشم‌های نوزاد آرام‌آرام باز شد. برق چشم‌هایش قلب اشرف را پر از نور و هیجان کرده بود. نوزاد را کمی بالا آورد و صورتش را چسباند به‌صورت خودش و گفت: «خدای من! چقدر لطیفه! انگار ورقی از آسمان در بغل گذاشته باشند.»
نام غدیر را برای او انتخاب کردند اما در ثبت‌احوال «قدیر» که از نام‌های خداوند است برای این ‌زاده روز عید غدیر نوشته می‌شود. هر بار صدایش می‌زدند، خاطره تولدش در روز عید غدیر برایشان زنده می‌شد. قدیر هم اسمش را خیلی دوست داشت. حالا مادر در نبودن فرزندش دلخوش است به نوشته‌های کتاب «گردان به تو می‌نازد» که خاطرات فرزندش در آن جمع شده است. گاهی کتاب را ورق می‌زند و به یاد بازی و شوخی‌های کودکانه او، عشق به انقلاب و رهبر، ولایت‌پذیری و خلوص و ایثار مثال‌زدنی قدیر می‌افتد. یادش می‌‌افتد وقتی او را در لباس پاسداری دید، سجده شکر کرد و به او گفت: «قدیر، مامان‌جان! چقدر دوست داشتم تو را در این لباس ببینم.»

از من نپرس...
شهید قدیر سرلک، متولد ۱۳‌شهریورماه ۱۳۶۳ بود و ۱۳‌آبان‌ماه سال ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه به فیض شهادت نایل آمد. ستوان یکم پاسدار، قدیر سرلک، سال‌ها به‌عنوان فرمانده گردان امام‌حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت بود. وی همچنین سوابقی از قبیل فرماندهی گروهان ۱۱۵ امام‌حسین(ع)، فرماندهی گردان‌۱۱۸ امام‌حسین(ع)، فرماندهی گردان ۱۱۴ امام‌حسین(ع) و ۱۰ سال فرماندهی پایگاه بسیج مسجد ۷۲ تن شهرک رضویه را در کارنامه خود داشت. خانواده‌اش از مسئولیت‌های او و نقش قدیر در فرماندهی گردان بی‌خبر بودند. مادر می‌گوید: «خیلی دوست نداشت از او درباره کارش بپرسیم. ما هم به خواسته او احترام می‌گذاشتیم. زمانی که دانشگاه قبول شده بود، ساعت‌های بیشتری سر کار می‌ماند. با وجود اینکه پاره وقت سر کار می‌رفت، اما معتقد بود باید بیشتر کار کند تا پولش حلال باشد. یکی از ویژگی‌های او رعایت بیت‌المال بود. یادم هست یک روز تلفن خانه‌مان زنگ خورد. پدرش دنبال خودکار برای یادداشت می‌‌گشت و پیدا نکرد. با وجود اینکه قدیر 3خودکار داخل کیف داشت اما وقتی حاج‌آقا به او گفت باباجان من دنبال خودکار بودم و چرا ندادی؟ قدیر گفت: «اینها امانت پایگاه است.» اگر از وسیله نقیله محل کارش استفاده می‌کرد امکان نداشت برای کارهای شخصی آن وسیله را به‌کار بگیرد. شاید خیلی‌ها با شنیدن این چیزها تعجب کنند اما عین واقعیت است. قدیر به کاری که می‌کرد اعتقاد داشت. اگر هم کسی از او درجه یا رتبه کاری‌اش را می‌پرسید با شوخی و خنده جوابی می‌داد که می‌فهمیدیم با پرسیدن این سؤالات به جوابی نمی‌رسیم. یک روز دایی‌اش به او گفت قدیر درجه‌ تو چیست؟ قدیر خندید و گفت: «دایی‌جان! درجه برای گرما و سرمای آبگرمکن است. فرمانده گردان بود، اما از برقکاری تا بنایی و هر کار دیگری که به بهتر‌شدن محل استقرار نیروهایش کمک می‌کرد را انجام می‌داد. خیلی از این خاطرات را بعدها ما از زبان دوستان شنیدیم و خواندیم.»

مأموریت در خط مقدم
مأموریت‌هایش زیادشده بود اما طبق عادتی که داشت، حرفی از ماموریت نمی‌زد. شاید فکر می‌کرد اگر بگوید به سوریه می‌رود، ممکن است مادرش که یک پسر بسیجی‌اش را در سال‌88 از دست داده، طاقت شنیدن این خبر را نداشته باشد. اما حاج‌خانم می‌گوید: «بعد از اینکه داوود در جریان اغتشاشات سال‌88 زخمی شد و مدتی بعد از آن فوت کرد، وابستگی من به قدیر بیشتر شد. سنگ صبورم بود. هربار که به ماموریت می‌رفت به من می‌گفت به گرمسار می‌روم. می‌دانستم شهادت آرزوی قدیر است. بارها گفته بود. تعجب هم نمی‌کردم، چون او را با عشق به امام‌حسین(ع) بزرگ کرده بودم. در خانه‌ای با باورها و اعتقادات انقلابی تربیت شده بود. خاطرات سال‌های جنگ تحمیلی را از پدرش شنیده بود و به شهدای جنگ تحمیلی ارادت داشت. باور کنید اگر می‌دانستم به سوریه می‌رود مخالفت نمی‌کردم. 2روز قبل از شهادتش با او تلفنی صحبت کردم. گفتم 9هفته و 3روز شده. گفتی 10هفته دیگر برمی‌گردی. کجایی مامان‌جان؟ کی می‌آیی؟ فقط گفت: «‌انشاءالله...توکل برخدا...» این آخرین بار بود که صدای شیرین و آرام او را شنیدم.»

روزی که کوچه نورانی شد
«آرام و قرار نداشتم. به مزار شهدای گمنام رفتم، اما دلشوره عجیبی داشتم و نمی‌دانستم سراغ قدیر را از چه‌کسی بگیرم. هنگام برگشتن از دور، قدیر را دیدم که به طرف من می‌آید. خوشحال شدم و قدم‌هایم را تندتر کردم، اما وقتی رسیدم تصویری که دیده بودم از مقابل چشمانم محو شد.» حاج‌خانم در ادامه برایمان از روزی می‌گوید که خبر شهادت قدیر به دوستانش رسیده بود، اما هنوز او و همسرش از آن بی‌خبر بودند. «صبح اول وقت بود که زن برادر شهید بابایی که در همسایگی ما زندگی می‌کردند به منزل ما آمد. وقتی گفت آقا مجتبی کولیوند، قدیر را در سوریه دیده، دلشوره من بیشتر شد. می‌خواست من را برای شنیدن خبر شهادت قدیر آماده کند.» 
شهید قدیر سرلک، هنگام برگشتن از منطقه جنگی، چندین خمپاره‌۶۰ را در خودرو حمل می‌کرده‌ که ناگهان ماشنیش با موشک مورد اصابت قرار می‌گیرد. او همراه همرزمش روح‌الله قربانی در روز 13آبان سال 1394مصادف با 21‌ماه محرم به شهادت رسیدند. قدیر، به آرزوی همیشگی‌اش رسید. کوچه غرق نور شد.

با یادش آرام می‌شوم
عبدالحسین سرلک، پدر شهید قدیر سرلک، کمتر از یک‌سال بعد از شهادت فرزندش در مشهد مقدس به‌صورت ناگهانی درگذشت. غم از دست‌دادن داوود، قدیر و حالا همسر آنقدر سنگین بود که به بیماری و بستری‌شدن حاج‌خانم منجر شد؛ «تا مدت‌ها نمی‌توانستم سرپا باشم. محرم که شد، جای خالی قدیر را بیشتر احساس می‌کردم. دلم بدجوری گرفته بود. رو به تابلوی عکس قدیر کردم و گفتم: «مامان‌جان ببین چه بلایی سر من آوردی. می‌دانستم که شهادت را می‌خواستی، ولی الان زود بود. من هیچ‌کس را ندارم.» از بس گریه کردم خوابم برد. قدیر را دیدم. می‌خندید و دندانش که در کردستان شکسته شده بود نمایان شد. زد روی کتفم و گفت: «مادر‌جان نترسی! همیشه پشت‌ات هستم... .» حالا هر وقت دلم می‌گیرد او را می‌بینم که همیشه آرام‌ می‌گیرم.» 

این خبر را به اشتراک بگذارید