• دو شنبه 3 شهریور 1404
  • الإثْنَيْن 1 ربیع الاول 1447
  • 2025 Aug 25
پنج شنبه 27 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 16461
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/D0lq
+
-

مشروطه‌بازی و مرور رخدادهای ادامه‌دار از یک قرن پیش-1

هی درس بخوانیم تا کاره‌ای شویم...!

هی درس بخوانیم تا کاره‌ای شویم...!


 لیلا باقری
بارها نوشته‌اند و خوانده‌ایم که چه خبر است این‌همه ادامه تحصیل و از مصراع معروف «ز گهوار تا گور دانش‌بجوی» برداشت نادرست نکنیم و این اندازه درس‌هایی را که به کارمان نمی‌آید نخوانیم. اما جالب است، بدانیم این تفکر زیاد درس خواندن یا به نوعی همان «مدرک‌گرایی» در تاریخ ما ریشه‌دار است. برای رسیدن به این ریشه، باید برویم به دوره ناصری با آن شاه دل به نشاطش! حتی برای مرور جرقه‌های جنبش‌ مشروطه‌خواهی هم باید برگردیم به دورانی که برای اولین بار دبستان به ایران و تهران آمد و مردم یکباره فکر کردند تمام مشکلات‌شان با سوادآموزی حل می‌شود و بقیه چیزها را رها کردند و چسبیدند به درس و مشق بچه‌ها. هنوز هم بعد از یک قرن اغلب مردم این تفکر را دارند و می‌خواهند با درسی که می‌خوانند کاره‌ای بشوند و اتفاق‌های تازه‌ای بیفتد... دریغ از اینکه همین طور خالی خالی که نمی‌شود!



در وا شد و گل اومد، میرزا حسن خوش اومد...

گفتیم که برای اطلاع از تاریخ مشروطه باید سراغ سابقه «دبستان»  را در ایران بگیریم. برای شروع لطفا بروید منطقه یازده، تقاطع خیابان اسکندری با آذربایجان. یک لچکی می‌بینید که تابلوی آبی «میدان رشدیه» را دارد، اما نه تنها گرد و شبیه به میدان نیست که یک سمت آن، کیوسک پلیس است و... این رشدیه به یاد همان «حاجی میرزاحسن تبریزی» معروف به رشدیه است. اینجا حالا یک لچکی است که نام میدان را بر خود دارد، اما در گذشته واقعا میدانگاه کوچکی بود که بعدا در اثر تغییرات شهرسازی به این شکل درآمده. البته نیمه‌های اردیبهشت‌ماه جاری مجسمه آقای رشدیه هم در میدان نصب شد تا یادش زنده و گرامی داشته شود. مجسمه‌ای برنزی که از روی عکس موجود از میرزاحسن ساخته شده است. پس قبل از همه چیز؛ خوش‌آمدی جناب میرزا... از صدای جیغ و داد مدرسه‌های اطراف این میدان کیف کن و با دیدن بچه مدرسه‌ای‌ها خوشحال باش که روزگاری رفتی استانبول و مدارس جدید را دیدی که «رشدی» نام داشتند و وقتی به میهمن برگشتی مثل‌ آن‌ها را ساختی و خودت هم از شهرت تبریزی رسیدی به رشدیه. اصلش این است که تمام بچه مدرسه‌ای‌های تمام ادوار، اول برای تو برپا بگویند و بخوانند که «در وا شد و گل اومد...»



   اولین کسانی که بدون چوب الفبا یاد گرفتند

ما قبل از مدارس رشدیه او دارالفنون را داشتیم، اما نخستین مدرسه‌های مدرن برای کودکان را میرزا حسن باب کرد. او در ممالک پیشرفته‌ای مانند لبنان (بیروت) و ترکیه(استانبول) شیوه جدید آموزش الفبا را یاد گرفت و به زادگاهش تبریز آمد و مدرسه‌ای به شیوه مدرن راه انداخت. بعد مرتب از معلمان یا به قول قدیمی‌ها؛ مکتب‌داران قدیمی و طرفداران‌شان کتک خورد و بساطش جمع شد، اما دوباره مدرسه راه می‌انداخت. بگذریم از ذکر مصیبت چگونگی آمدن هر پیشرفتی به تهران و برسیم به روایت ماجرا. شما همچنان در میدان رشدیه  در کنار میرزاحسن بمانید و گوش بدهید!

داستان از این قرار است که قبلا، بچه‌های اعیان می‌رفتند مکتب و روی تشک، گرد می‌نشستند و میرزا بالای کلاس روی بلندی و کنار پنجره. یک‌سال هم زمان می‌برد تا بچه‌ها الفبا را یاد بگیرند. بعد هم «عم جزو» (جزء 30 قرآن کریم)می‌خواندند. بعد از قرآن، گلستان و جامع عباسی و نصاب و ترسل (روش نگارش نامه‌های دیوانی) و ابواب الجنان و تاریخ نادری را یکی از بعد دیگری می‌خواندند. این همه کتاب سخت فقط برای اینکه بنویسند و بخوانند و در نهایت بشوند میرزا بنویس! بچه مکتبی هم که روان نمی‌خواند یا بدخط بود باید چوب می‌خورد. آن زمان جمله لوس «چوب معلم گله، هرکی نخوره خله» هم مرسوم نبود. چون این گل، محکم فرود می‌آمد روی کف پایی که با این همه رگ‌های عصبی، ریگ داخل کفش را اندازه یک پاره‌آجر تخمین می‌زند! در این وانفسا حاجی میرزا حسن؛ از ملازاده‌های تبریز در جوانی به بیروت رفت و در آنجا دبستان‌ها را دید و شیوه آموزش الفبا را به بچه‌ها. وقتی به تبریز برگشت تصمیم گرفت دبستانی به همان شیوه برپا کند. سال 1305 یکی از مساجد را در تبریز انتخاب کرد برای راه اندازی این مدرسه. چون آن زمان بیشتر مکتب‌ها در مساجد برپا بودند و برای همین به آن‌ها مسجد هم می‌گفتند. این مدرسه هیچ فرقی با مکتب نداشت. بچه‌ها روی زمین می‌نشستند و معلم بالای کلاس. فقط یک تخته جلوی آن‌ها گذاشت و الفبا را به شیوه جدید یاد داد. بعد هم از کتابهای آسان‌تری برای آموزش زبان فارسی استفاده کرد. چند وقت که گذشت یک تابلو زد بالای سردر و نوشت: «مدرسه رشدیه».



اوج گفتمان منطقی با ورود اولین مدرسه

خیلی طبیعی است که وقتی تابلو بالا رفت و کم کم قدیمی‌های مکتب‌داری خبر از احوال مدرسه جدید گرفتند، با چوب و چماق به رویارویی با میرزا حسن پرداختند و خیلی منطقی! او را از مسجد بیرون انداختند. میرزاحسن که خیلی سمج بود و گفتمان منطقی! روی او کارساز نبود از مسجدی به مسجدی دیگر می‌رفت. تا اینکه حیاط مسجد شیخ‌الاسلام را که از مدرسه‌های قدیمی بود گرفت. آن وقت‌ها به جایی که بچه‌ها درس معمولی برای میرزابنویسی می‌خواندند مکتب می‌گفتند و به جایی که طلبه‌ها درس حوزوی می‌خواندند مدرسه. میرزاحسن با پول خودش چند اتاق تر و تمیز در این مدرسه ساخت و شاگردانی را جمع کرد و نشاند پشت نیمکت و رو به روی تخته سیاه. مدت زیادی در این مدرسه ماند و درس داد و به خودش و بچه‌ها خوش گذشت تا اینکه مکتب‌داران و طرفداران‌شان ریختند در مدرسه و حسابی با او گفتمان منطقی کردند!  آن قدر که نیمکت و تخته‌ها هم این همه گفتمان منطقی را تاب نیاوردند و شکستند! میرزاحسن هم از آنجا که ظرفیت این همه منطقی بودن را نداشت بالاخره از تبریز رفت به قفقاز و مصر.



  شروع اصلاحات با مدرسه

«امین‌الدوله» که والی تبریز شد تلگرافی به میرزاحسن زد و احتمالا گفت که بیا من با تو گفتمان منطقی نخواهم کرد. او هم آمد و در سال 1314 با همکاری امین‌الدوله دبستان باشکوهی ساخته شد که در آن به دانش‌آموزان رخت و لباس و ناهار می‌دادند و همه مخارج هم با امین‌الدوله بود.

ناصرالدین‌شاه که رفت، پسرش مظفر میرزا به تخت نشست و امین‌الدوله را از آذربایجان به تهران آورد و کرد صدر اعظم خودش و گفت «از کسی باک نداشته باش و در پیشرفت کشور بکوش!» امین‌الدوله همان ابتدا در دو کار کوشید؛ یکی قانونگزاری و دیگری رشد دبستان‌ها. پیرو همین رشدیه را هم به تهران آورد و دبستانی راه انداخت. کار دبستان‌ها به خوبی پیش رفت و امین‌الدوله یکبار شاه را هم به دبستان آورد و از خود شاه و همراهیانش 36 هزارتومان جمع کرد به نفع دبستان. مردم هم که دیدند شاه و صدراعظم طرفدار دبستان هستند، اقبال نشان دادند و بچه‌های خود را به دبستان فرستادند.  



باسوادان بی‌قانون...

قبل از رشد دبستان‌ها تنها اتفاقی که افتاد و مردم را بیدار کرد، داستان تحریم تنباکو بود. تازه اینجا بود که به اصطلاح «توده مردم» بیدار شدند و فهمیدند باید سرشان جز به کار خودشان به کار مملکت هم باشد. به همین دلیل، بیداری داستان دبستان‌ها که پیش آمد، یکباره رشد چشم‌گیری کرد. ابتدا تا مدتی تنها یک مدرسه رشدیه داشتیم و طبق معمول مکتب‌دارها کلی مخالفت کردند و حتی خواستند کتابی در دفاع از آموزش الفبا به شیوه کهن بنویسند. اما دو روحانی روشنفکر به پشتیبانی از مدرسه برخاستند و همین باعث شد که از میزان گفت‌گوهای منطقی با رشدیه در تهران کم شد. یکی از این دو روحانی «شیخ‌هادی نجم‌آبادی» بود که بعد از ورافتادن امین‌الدوله کار نگهداری مدرسه و سرکشی از آن را برعهده گرفت. دیگری هم «سیدمحمد طباطبایی» بود که خودش هم دبستانی به نام «اسلام» بنا کرد. همین شد که دبستان‌ها سال به سال بیشتر شدند تا جایی که در سال 1279 قمری در تهران 17 دبستان برپا شد. مردم تازه فهمیدند بی‌سوادی چقدر مضر است. این بود که همه بچه‌های‌شان را به مدرسه ‌فرستادند و کم کم درس خواندن از حالت میرزابنویسی و انحصار اعیان‌ها بیرون آمد. هر سال هم بعد از اینکه بچه‌ها الفبا را یاد می‌گرفتند جشنی در مدرسه برگزار می‌شد. مردم شادی می‌کردند و به خودشان نوید می‌دادند که دیگر با باسوادی بچه‌ها از این‌همه فلاکت بیرون می‌آیند. غافل از این که به موازات سواد، باید چیزهای دیگری را هم پیش برد؛ مانند قانون. برای همین بود که امین‌الدوله قانون و مدرسه را باهم مطرح کرد... اما نگفته پیداست که بعد از گذشت حدود یک قرن هنوز هم ولع باسوادی‌مان بیشتر از قانون‌مداری‌مان است...

این خبر را به اشتراک بگذارید