• شنبه 19 آبان 1403
  • السَّبْت 7 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 09
سه شنبه 24 خرداد 1401
کد مطلب : 163176
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/YE209
+
-

نیش و نوش‌های سربازی

کتاب گویا
نیش و نوش‌های سربازی

 دوران سربازی با خاطرات تلخ و شیرین بسیاری همراه است. کاظم جنابی، این خاطرات را در قالب کتابی با عنوان «نیش و نوش‌های سربازی» جمع‌آوری کرده‌است. این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق از مجموعه‌‌ «حدیث عزت و اقتدار» است و دربردارنده‌‌ خاطرات نویسنده از مدت حضور دوران سربازی در سال۱۳۶۵، حضور در جبهه‌های حق علیه باطل، اسارت و خاطرات بعد از آزادی است. این اثر با هدف به‌تصویرکشیدن دوران دفاع‌مقدس و ترویج فرهنگ ایثار و مقاومت و شهادت و انتقال ارزش‌های متعالی جبهه و جنگ به نسل جوان توسط سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس چاپ شده است. اگر علاقه به شنیدن کتاب گویا دارید می‌توانید فایل صوتی کتاب را از ایران صدا دانلود کنید. در بخشی از این کتاب گویا به خوانش محمد امرایی، می‌شنوید:
«سرانجام روز اعزام به خدمت فرارسید. ساکم را برداشتم و با برادرم و همسرش و محمد کوچولو خداحافظی کردم و به‌سمت محل اعزام رفتم. همه‌ بچه‌های محل خودمان و محله‌های دیگر که قرار بود به خدمت اعزام شوند، در محل نظام‌وظیفه شهر جمع شده بودند. من هم به آنها ملحق شدم تا با اتوبوس به مرکز آموزش اعزام شویم. هیچ‌کس نمی‌دانست کجا افتاده است. پس از چندین ساعت انتظار، درجه‌‌داری از حوزه‌ نظام‌وظیفه وارد شد. جلوی در ورودی اتوبوس ایستاد و اسامی را یکی یکی خواند. لحظه‌های بسیار غم‌انگیزی بود. همه با خانواده‌های خود خداحافظی می‌کردند. هر طرف را نگاه می‌کردم، پدر و مادری داشتند فرزندشان را از زیر قرآن رد می‌کردند تا سوار اتوبوس شوند. شاید قسمت من این بود که در این سن‌وسال پدر و مادرم را از دست بدهم. همان شب محمد تب‌ولرز شدیدی داشت. صبح، قبل از رفتن، به برادر و زن‌داداشم گفتم که او را سریعاً به بیمارستان ببرند. به همین‌خاطر آنها نیز نتوانستند به بدرقه‌ من بیایند. بدون اینکه کسی همراه من باشد و من را از زیر قرآن رد کند، ساک کوچکم را برداشتم. سوار اتوبوس شدم و روی یک صندلی تقریباً در وسط اتوبوس کنار پنجره نشستم. ساکم را بالای سرم قرار دادم. به صندلی تکیه دادم و پرده را کنار زدم. از پشت پنجره چهره‌ پدر و مادر و اقوام هم‌خدمتی‌هایم را تماشا می‌کردم؛ صحنه‌ تماشایی و غم‌انگیزی بود. بعضی‌ها می‌خندیدند، برخی ناراحت بودند. اشک از گوشه‌ چشمان تعدادی از پدر و مادرها روان بود».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید